تو از معابد مشرق‌زمین عظیم‌تری

تو از معابد مشرق‌زمین عظیم‌تری

گفت‌وگو با پرفسور یوسف ثبوتی طراح و موسس دانشگاه تحصیلات تکمیلی علوم‌پایه‌ی زنجان

حسین نجاری

او یک سرآغاز است، یک چشم‌اندازِ رو به آسمان‌های آبی و آبی‌های لایتناهی، و خورشید از پسِ پشت مردمکان چشم‌های روشن‌ این مرد مشرقی به گرمی می‌تابد و آفتابگردان‌ها را مدهوش شمایل خویش می‌سازد تا با او آسمان را بپیمایند و با صافیِ نگاه او هوای خویش را بپالایند.

او مثل تاریخ، معاصر است و میراث گرانبهای او با فردا و پس فرداهای نیامده‌ معاصر خواهد بود. چرا که او از افق‌های آینده به امروز چشم دوخته و فکورانه به فتح تاریخ برخاسته است. او مدرنیته را دریافته و به سهم خویش در فرایند انتقال آن به این سرزمین غیر مدرن نقشی دارد. چرا که درک مدرنیته، بدون درک غرب امری است ناممکن و او هفتاد سال پیش برای تحصیل و تکوینِ شناخت علمی خویش، دورِ زمین را پیمود و از بارگاه شرق به کارگاه غرب رسید و بعد از سال‌ها با توشه‌ی چشم به این مرز و بوم بازگشت. او دُن‌کیشوت‌وار خانه و شهرش را در جستجوي جهان ناشناخته ترک کرد و بعد از گشت و گذار بسيار دريافت آنچه که در شهر و ديار خود فرا گرفته با آنچه که در جهان مي‌گذرد متفاوت است، او نیز شک و کنجکاوي و در نتيجه کشف را به ما آموخت. شک و کنجکاوي از پايه‌هاي اصلي مدرنيته‌اند و اين همان راهي است که دکارت رفت و شک متديک را مطرح کرد.

او همیشه تازه است، زیرا که آفتاب در اقلیم او بی‌درنگ می‌تابد و هزاران گل سرخ در جهان او می‌شکفند. او نگاه دوباره به زمان و مکان و ماده انداخته و خطی بودن زمان را از سال‌های دور، دریافته است. خردگرایی، علم‌باوری و اعتقاد به اصالت فرد و آزادی در عمق جان و جهان او جاری است و از این روست که دانشگاه تحصیلات تکمیلی علوم پایه، منادی و مروج این اصول اولیه‌ی مدرنیته است. او جهانی می‌اندیشد و منطقه‌ای عمل می‌کند و نیک می‌داند که برای جهانی بودن باید مطلقاً مدرن بود. 

او با خرد تکنوکراتیکِ پست مدرنِ خویش به جدال با خردستیزی ماقبل مدرن برخاسته و پشت این دیو سیاه ارتجاع را بر خاک سرخ مالیده است. مرکز تحصیلات علوم پایه صحنه‌ی پیروزی او بر دیوِ دنیای کهن و جادو و جاذبه‌های قدیم آن است. او با جهان جدید، از دنیای موهومِ قدیم، دوزخ زدایی می‌کند. زیرا که دانشگاه تحصیلات تکمیلی علوم پایه به معنای واقعی کلمه یک اتوپیای تحقق یافته و مدرنیته‌ی بدون زیرنویس است. و من با حنجره‌ی تغزل منزوی بر او می‌خوانم: «تو از معابد مشرق‌زمین عظیم‌تری/ کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است.»

ثبوتی حقیقتاً یک زمینیِ آسمانی است و دریچه‌های آسمان را از روزهای دور، بسته است و آن را جز برای علوم نجوم نمی‌گشاید. او نماد خرد ژنریک ماست و ما با اتکا به این سرمایه‌ی معنوی اعتماد به نفس جدیدی را تجربه می‌کنیم. 

مردی که گذشته‌ی قریب و آینده‌ی بعید ما را بر شانه‌های شکیبای خویش پیش می‌برد. او به تنهایی بیش از همه‌ی شهر برای زنجان و نام زیبنده‌ی آن در دل ایران دویده است. او خود را با همین دویدن‌ها و نایستادن‌ها معنا نموده و چون دوچرخه‌ای تعادلش در رفتن قوام می‌یابد. به عبارتی او موقعیت دکارتی را بازسازی می‌کند و خود را محکوم به اندیشیدن می‌داند چرا که دریافته اگر لحظه‌ای از تفکر، تبرّی بجوید و از تمسک به آن باز ایستد، کیان خویش را به ورطه‌ی ویرانی افکنده است!.

این پیرِ پرنیان‌اندیش در ذهن من آن درنای بلندپروازی است که مدام در حال پرواز است و سال‌هاست بی‌هیچ فرودی آسمان را می‌پیماید و کاوشگرانه افق‌های جدیدی را به روی هم‌قطاران جوان و جویای آفتاب‌اش می‌گشاید.

شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر، مشرقِ این اسطوره‌ی فر و فیزیک است که بی‌هیچ دریغ و مضایقه‌ای به شهر می‌تابد. او با فیزیک ساخته شده و با فیزیک خواهد ماند. او دنیای بسته‌ی ذهن‌های کوچک را که مانع هزاران ساله‌ی جریانِ جان‌های آزادند با فیزیک و فتوحات آن از درون متلاشی می‌کند و نقش خویش را در تفسیر عقلانی جهان به نمایش می‌گذارد.

او نقطه‌ی شروع بازسازی شهر و اندیشه‌ی مدرن آن است. کنش علمی سازمان یافته‌ی او با تاسیس این دانشگاه،  به اندازه‌ی خود راه حلی برای تضادهای نامعاصرِ ما در دروان معاصر ارائه نموده و ما را تا آن سوی مرزهای آبی دلالت می‌کند. مردی که ارتفاع شکوهناک خویش را در دامنه‌ی کوه‌های شمالی شهر به تماشا گذاشته و چنان محیط دنج و دانش‌افزایی برای دانشجویان و تشنگان علم و معرفت فراهم نموده که پا نهادن در آن عرصه‌ی دانایی و زیبایی، جان و جهان آدمی را طراوت می‌بخشد.

او عیمقاً بر این باور است که از زندگان جز زیستن کار دیگری ساخته نیست و در زیر این چرخ نیلوفری، روح روان و جاری او در ذره‌ ذره‌ی معماری منحصر به فرد دانشگاه علوم پایه و درختان روان و گل و گیاه شوریده‌سر و نظم و آراستگی حیرت‌آور آن در تجلی است. در آن مرکز علم و تعلیم، رنگ مصالح و ترکیب‌بندی کلی آن حکایت از نگاه زیباشناسانه‌ی او دارند. رنگ سرخ و برافروخته‌ای که از جان پنجره و دیوار به سوی جامعه‌ی سبز درختان و آن پارک جنگلی پریشان صلای عشق سر می‌دهد و منِ سرگشته با توسل به حافظ رو به آن منظومه‌ی زیبا زمزمه می‌کنم: جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست/  وآتش چهره بدین کار برافروخته بود.

یوسف ثبوتی شمایل باشکوه ما در شهر علم است. او بزرگ‌ترین چهره‌ی قرن حاضر و مهم‌ترین چهره‌ی تاریخ علم این شهر و دیار تا به امروز است و ما چه قدر خوشبخت‌ایم که با او معاصریم. من در هوای او لعلی از دل بوستان سعدی بیرون می‌کشم و بر سینه‌ی الواح شهر می‌نویسم: بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم/ ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس/ آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم/ [یوسف] تو کیستی که در این حلقه‌ی کمند/ چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم.

پروفسور ثبوتی نظم و نظام خاصی در زندگی خود دارد. او یادداشت‌های روزانه‌ی خود را درخصوص تاسیس دانشگاه تحصیلات تکمیلی به صورت مدون ثبت نموده و به‌ انضمام گفت ‌وگویی بلندباخانم ماندانا فرهادیان، توسط این نویسنده و مترجم تبدیل به یک کتاب قطور شده است. این کتاب با عنوان «علوم پایه زنجان»، داستان بنیان‌گذاری مرکز تحصیلات تکمیلی به روایت یوسف ثبوتی است که به کوشش این نویسنده،تهیه و تدوین شده است. این کتاب در سال ۴۰۱ در ۴۹۵ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه از نشر نی منتشر شده است.

تمام مصاحبه‌ها در چند نوبت از بهار ۱۳۹۳ تا پاییز ۱۳۹۵در منزل دکتر ثبوتی انجام شده و ثبوتی در این گفت‌وگوها به جزئیات زندگی خود از دوران کودکی، تا تحصیلات خود در داخل و خارج و نیز داستان بلند تاسیس مرکز تحصیلات تکمیلی می‌پردازد.

از آنجایی که دکتر ثبوتی یکی از اصلی‌ترین گزینه‌های ما برای مصاحبه در مطبوعه‌ی هفتگی موج بیداری بود، بعد از مطالعه‌ی کتاب «علوم پایه زنجان» ترجیح دادیم بخشی از گفتگوی بلند دکتر را برای انتشار در هفته‌نامه انتخاب کنیم. گفتنی است خاطرات و روزنوشت‌های پروفسور ثبوتی در کنار این گفت‌وگوها بر جدابیت کتاب افزوده است. تسلط ویژه بر امور و پیگیری‌های منظم ثبوتی در این خاطرات بسیار شیرین، مشهود است. او با زبان سلیس و شیک و شسته به روایت جزئیات روزانه‌های خود پرداخته، از پیگیری‌های اداری دانشگاه تا حضور در سمینارهای داخلی و خارجی و شرکت در برنامه‌ی تولد و ازدواج بستگان خود و… را در این خاطرات ثبت کرده و فضای متنوع و مطلوبی را رقم زده و همین نکته‌ها موجب شده است تا کتاب «علوم پایه زنجان» یک کتاب جذاب و خوشخوانی باشد. دکتر ثبوتی در این کتاب چند بار از دکتر معین، وزیر علوم دولت هاشمی یاد می‌کند که در حمایت از ایده و راه‌اندازی تحصیلات تکمیلی حمایت کرده و یک جایی می‌گوید دکتر معین هیچ وقت به من نه نگفته. او دکتر معین را تحسین می‌کند و قدردان حمایت‌های مداوم اوست. در جایی می‌گوید دکتر معین آدم بسیار شریفی است. در تاسیس و پاگرفتن دانشگاه تحصیلات تکمیلی نقش بسیار اساسی داشته است. او حتی در جایی با اشاره بزرگواری او می‌گوید برای دکتر معین زمانی مشکل بود که زمانی حکم انفصال خواجه‌پور را صادر کرده باشد و حالا حکم مجدد هیئت علمی او را امضا کند، ولی این کار را کرد. ثبوتی در این گفتگوی بلند به کرات از همراهی مهندس رضا عبداللهی، نماینده ماهنشان می‌گوید. اولین دیدار دکتر ثبوتی با مهندس عبداللهی در شورای استان (سال ۷۰) بوده که او از ایده‌ی ثبوتی در آن شورا استقبال می‌کند. در ادامه‌ی مصاحبه می‌گوید یک روز مهندس عبدالهی تلفن زد که وقت تنظیم بودجه است، بیا مجلس ببینیم چه کار می‌توانیم بکنیم. به مجلس رفتم، نمی‌دانستم کجا هستم و که را باید ببینم آقای روغنی زنجانی را دیدم. دستم را گرفت و توی دست میرزاده رئیس دفتر هاشمی رفسنجانی گذاشت و چند روز بعد خبر دادند که رئیس جمهور ۹۸ میلیون تومان برای تاسیس دانشگاهی که دنبال می‌کردم کمک خواهد کرد. چند روز بعد هم پول را فرستادند. او دوباره در جایی در رابطه با گنجاندن دانشگاه برای دریافت ردیف بودجه می‌گوید: در آن سال‌ها دولت تصمیم گرفته بود برای کوچک کردن خودش موسسه‌ی جدیدی ایجاد نکند ولی علیرغم همه‌ی این‌ها مهندس عبداللهی برایمان ردیف گرفت و اسم ما در دفتر بودجه‌ی دولت ثبت شد. در جای دیگری در ادامه می‌گوید: در دور دوم ریاست‌جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی، آقای هاشمی گلپایگانی وزیر علوم بود، سال‌های ۷۲ تا ۷۴. هیچ شناختی از من نداشت، در همان ایام بودجه در محوطه‌‌ی ساختمان مجلس آقای گلپایگانی را گیر آوردم و پرسیدم ردیف بودجه‌ی ما چه شد؟ با ناامیدی گفت کاری نمی‌شود کرد ولی در کمال شگفتی، روز بعد آقای مهندس عبداللهی کار نشدنی را شدنی کرد.

ماندانا فرهادیان می‌گوید:نوشتن ازآقای دکترثبوتی هم سخت است و هم آسان؛ سخت چرا که نکند حق مطلب ادا نشود،و آسان از آن جهت که در مورد ایشان وقتی قلم بر کاغذ گذاشته شود می‌تواند باز نایستد.بنیان‌ گذاشتن دانشگاه تحصیلات تکمیلی درزنجان فقط یکی از دستاوردهای دکتر یوسف ثبوتی است،البته شاید بزرگ‌ترین دستاوردشان. دست‌کم باید به تأسیس رصدخانه بیرونی در دانشگاه شیراز،به راه‌اندازی اولین دوره‌ی‌ دکتری فیزیک در ایران، به بنیان گذاشتن پژوهشکده‌ی تغییر اقلیم و فعالیت در فرهنگستان علوم نیز اشاره شود. اما در این مجالی که مطبوعه‌ی«موج بیداری»در اختیارم قرارداده است فقط می‌خواهم بپردازم به بنیان گذاشتن دانشگاه علوم پایه  در زنجان.

دکتر یوسف ثبوتی اولین دوره‌ی کارشناسی ارشد فیزیک را در سال 1345دردانشگاه شیراز تأسیس کردند و در سن شصت سالگی،‌راه‌اندازی‌ دانشگاه علوم پایه را آغاز نمودند. در سنی که شاید بسیاری به آن سمت و سو بروند که به فکر آرامش و کناره گرفتن از کار شوند.کاری چنین سترگ شاید حتی در اوج جوانی هم در آرمان و آرزوی هر کسی نگنجد. اما دکتر ثبوتی سال‌ها بود که اندیشه‌ی ساختن و سامان دادن به تحصیلات تکمیلی را داشت.

او می‌گوید: بسته شدن دانشگاه‌ها به مدت بيش از يک سال به نام انقلاب فرهنگی فرصت ناخواسته‌ای در اختيارم گذاشت که به حاصل کارِ چهارده‌پانزده ساله‌ی آن روز خودم و دوستانم، و به طور کلی دانشگاه شيراز و ديگر دانشگاه‌ها، فکر کنم. نظرات انتقادآميزی را که تا آن روز ابراز کرده بودم دوباره در ذهنم مرور کردم و نتوانستم از آن‌ها صرفنظر کنم و خودم را (به‌جز در چند مورد برخوردهای شخصی) محق ندانم. اهم آن‌ها به این شرح‌اند: استاد و دانشجو و کارمند اداری به‌قدر کافی پرکار و سخت‌کوش نيستند. اگر کارمند اداری معذور است که به‌قدر ارزش حقوق ماهانه‌اش کار می‌کند، استاد و دانشجو نمی‌توانند و نبايد از اين مستمسک استفاده کنند. نسبت کارمند اداری به کادر آموزشی، در همه جا و من‌جمله در شيراز بسيار نامتعادل است و بازدهی کار دانشگاه را که مآلاً بايد تعليم و تعلم باشد به‌شدت پايين می‌آورد. مسائل آموزشی و پژوهشی در دانشگاه‌ها تحت‌الشعاع مسائل انسانیِ ناشی از تورم کارمند اداری قرار می‌گيرد. وقت مدیران اکثراً صرف حل‌وفصل مشکلات اخير می‌شود و برای سياست‌گذاری دانشگاهی اگر هم وقوفی باشد فرصت کافی نمی‌ماند.

ارتباطات با مجامع علمی دنيا سريع و سيال و سهل‌الوصول نيست. بنابراين دسترسی به خط اول مسائل پژوهشیِ روز ممکن نيست و پژوهش سر نمی‌گيرد و شکوفا نمی‌شود. دردناک اينکه تعداد معتنابهی از کادر آموزشی هميشه طالب کارهای مديريتی‌اند و وقتی هم که آن را به دست می‌آورند کارِ اصلی خود را فراموش می‌کنند، گويي به همه‌ی آرزوهاي‌شان رسيده باشند. و خيلی چيزهای ديگر. از خودم پرسيدم چگونه می‌شود اين عيب‌ها را نداشت و باز به خودم جواب دادم بايد جايي درست کرد که اين کمبودها را از اول نداشته باشد. ولی چگونه؟ به دستِ که و با حمايت چه‌کسی؟

در سال ۱۳۷۰ که دکتر معین وزیر علوم وقت بود، این نگرش دکتر ثبوتی امکان اجرا یافت و اینگونه بود که دانشگاه تحصیلات تکمیلی، در آن مقطع، با عنوان «مرکز تحصیلات تکمیلی در علوم پایه» پا به عرصه گذاشت.

اضافه کردن این نکته هم مهم است زمانی که «مرکز» بنیان گذاشته شد، دکتر ثبوتی هنوز استاد دانشگاه شیراز بود؛ او می‌گوید: از سال ۱۳۶۷، کار من شده بود فقط دانشجویان دکتری. از سال تحصیلی ۱۳۷۱ـ ۱۳۷۲، به کارهای دیگر نمی‌رسیدم. یادم نمی‌رود من صبح، ساعت ۹، که شروع می‌کردم یک‌ریز تا ساعت ۱۲ ـ ۵/۱۲ حرف می‌زدم و فقط ۱۰ دقیقه وسط به خودم و به دانشجوها استراحت می‌دادم. الآن که فکر می‌کنم چگونه این کار را انجام می‌دادم تعجب می‌کنم.

و من این کار را هفت سال ادامه دادم. در سال ۱۳۷۶، از شیراز تقاضا کردم که به زنجان منتقل بشوم. ۳۳ سال در شیراز کار کرده‌ام و از ۱۳۷۶ در زنجان هستم، ولی در سال‌های ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۶ هم در زنجان بوده‌ام هم در شیراز.

فعالیت هم در زنجان و هم در شیراز به‌ معنای سفر دست‌کم هر دو هفته‌ای به شیراز بود: من میزان کیلومترهایی را که مسافرت می‌کردم، چه با ماشین چه با هواپیما، نوشته‌ام. در آن سال‌ها، به‌طور متوسط ۳۰۰ ـ ۳۵۰هزار کیلومتر در سال می‌شد، یعنی ده‌دوازده بار دور زمین گشتن.

آن روزها جوان‌تر از این بودم و تحمل می‌کردم دیگر. هر دو هفته یک ‌بار از زنجان به تهران، و از تهران به شیراز می‌رفتم و همین مسیر را برمی‌گشتم. خود این می‌شود ۱۵۰۰ کیلومتر در هفته. وسط این برنامه، اتفاق می‌افتاد که مجبور شوم یک بار هم به تهران بروم و به زنجان برگردم. هر دو هفته یک‌بار به‌طور متوسط، ۳۰۰۰ کیلومتر می‌شد. و لازم بود این سفرها را بروم. در یادداشت‌هایم از سال ۱۳۷۵ به بعد، هرجا مسافرت می‌کردم، کیلومترها را تخمین می‌زدم و جمع می‌کردم.

باز کردن راه در میان تنگناهای اداری و آموزشی ساده نبود، آدم‌هایی بودند که با شک و تردید به پیشنهادم نگاه می‌کردند، که نخواهد گرفت؛ جا نخواهد افتاد، و از این‌قبیل حرف‌ها. سال‌ها طول کشید تا این تردیدها از بین برود. آدم‌هایی هم بودند که دل‌شان نمی‌خواست پیشنهادم عملی شود، چه در وزارتخانه و چه در بین همکاران دانشگاهی.

شک داشتند که یک‌تنه از عهده‌ی کار برآیم. بعضی‌ها هم استدلال می‌کردند که دانشگاه‌های بزرگ چنین کاری را می‌توانند انجام دهند و نیازی به ایجاد یک نهاد جدید نیست، ولی چنین نبود. اقلاً وزیر وقت به پتانسیل و نقاط قوت و ضعف دانشگاه‌ها واقف بود و استدلالم را پذیرفته بود که به یک نوآوری نیاز است.

در واقع، در یک دپارتمان و یک دانشگاه جاافتاده کار کردن بسیار متفاوت است با این که کاری را از هیچ شروع کنید. در دانشگاه شیراز، فقط تدوین و اجرای برنامه‌ی درسی را به‌عهده داشتم؛ بقیه‌ی کارها را بدنه‌ی اداری و اجرایی دانشگاه انجام می‌داد، اما اینجا باید همه کارش را به‌تنهایی به دوش می‌کشیدم. من اینجا زمین جارو کرده‌ام؛ وقتی وزیر برای افتتاح می‌آمد، خودم شلنگ برداشتم و زمین را شستم.

دکتر ثبوتی در رابطه با انتخاب شهر زنجان به عنوان محل تاسیس دانشگاه تحصیلات تکمیلی می‌گوید  آشنایی‌ام با این شهر و نزدیک بودن آن به تهران، باعث شد که شهر زنجان را برای تاسیس این دانشگاه انتخاب کنم.

من در سال 1370 برای اولین بار بعد از چهل سال به زنجان آمدم، برای دنبال کردنِ صحبت‌های مقدماتی‌ای که با وزارتخانه کرده بودم، برای تأسیس دانشگاه تحصیلات تکمیلی در علوم پایه در زنجان. شنیده بودم که حاج احمد مهدوی، یکی از تجّار معروف کشورمان، که دایی همسر من هم هست (خدا رحمت‌شان کند؛ چند سالی هست که فوت شده‌اند)، کمک کرده است و دارد دانشگاه علوم پزشکی زنجان را می‌سازد. مرحوم حاج احمد مهدوی پولی برای احداث دانشکده علوم پزشکی اختصاص داده بود و به یکی از خواهرزاده‌هایش، حاج رضا قائمی، مسئولیت داده بود که کار را سرپرستی کند. از ایشان پرسیدم شما چگونه این کار را انجام می‌دهید. گفت «والله، من این کارها را از طرف حاج احمد مهدوی به آقای حدایق، (خلیل حدایق‌پرست)، سپرده‌ام. او خودش کارمند بهداشت است و به‌عنوان یک شخص اداری می‌داند ادارات مختلف چطور عمل می‌کنند.» و مرا به آقای حدایق معرفی کرد.

آقای حدایق خیلی از منظوری که داشتم استقبال کرد و گفت که من قبلاً تجربه‌ی تأسیس دانشکده‌ی علوم پزشکی را در اینجا دارم و می‌توانم کمک بکنم. با آقای حدایق پیش استاندار وقت رفتیم، آقای شریفیان؛ اصفهانی بود و آدمی بسیار شریف. اتفاقاً همان روز شورای اداری استان داشت و ما را هم دعوت کرد؛ گفت بیا در شورای اداری استان کاری را که می‌خواهی بکنی به همه‌ی مدیران استان توضیح بده. سال ۱۳۷۰ بود که من و آقای حدایق رفتیم و در شورای استان نشستیم و آقای استاندار جلسه را افتتاح کرد و ضمن بحث‌ها از من خواست که مأموریت و برنامه‌ام را بگویم. من آنجا توضیح دادم که برای چه منظوری آمده‌ام و چه دستوری از طرف وزارتخانه دارم. اتفاقاً آقای مهندس رضا عبداللهی، نماینده‌ی«ماه‌نشان» هم در جلسه حضور داشت. اولین‌بار بود که همدیگر را می‌دیدیم. او هم از ایده‌ی من استقبال کرد. ایشان زنجانی هستند. همیشه هم نماینده‌ی‌ ماه‌نشان بوده‌اند. البته آقای مهندس شریفیان چند ماهی بیشتر در زنجان نبود. عوض شد. با جانشینش، سرپرست استانداری، خیلی آب‌مان توی یک جوب نمی‌رفت. سعی می‌کردیم با هم کمتر ارتباط داشته باشیم.

در همین زمان، با آقای ورقائی، رئیس وقت سازمان برنامه، آشنا شدم. و همین‌طور رئیس سازمان مسکن و شهرسازی، آقای مهندس پُردستان. او هم خیلی کمک کرد. به‌این‌ترتیب بود که من با شهر خودم، بعد از ۴۰ سال، آشنا شدم.

ثبوتی در رابطه با تخصیص اعتبار و ردیف بودجه به دانشگاه تحصیلات تکمیلی می‌گوید:اولین پولی که وزارتخانه به ما داد، که زیرنظر ذی‌حسابی دانشگاه زنجان خرج کنیم، ۱۰میلیون تومان بود. برای گرفتن ردیف بودجه‌ی مستقل و گنجاندن نام دانشگاه در دفتر دولت، برای گرفتن بودجه‌ی‌ سالانه، راه‌ درازی در پیش داشتیم و چند سال طول کشید. لازم بود، اول، سازمان مدیریت و برنامه‌ریزی پیشنهاد وزارتخانه را برای ایجاد یک مؤسسه‌ی آموزشی ـ پژوهشی بپذیرد و در لایحه‌ی بودجه پیشنهاد کند. داستانش بسیار طولانی است و جزئیات آن هم یادم رفته است. به‌اجمال بگویم: برای گرفتن بودجه به هر دری می‌زدم و هر کسی را که امید می‌رفت، می‌دیدم. رئیس وقت سازمان مدیریت آقای مسعود روغنی زنجانی بود. پدرش، پدرم و برادرم و خانواده‌ام را خوب می‌شناخت و لابد مرا هم می‌شناخت، گو اینکه اولین‌بار بود آقای زنجانی و پدرش را می‌دیدم. یک‌روز، مهندس عبداللهی تلفن زد که وقت تنظیم بودجه است؛ بیا مجلس ببینیم چه‌کار می‌توانیم بکنیم. به مجلس رفتم؛ نمی‌دانستم کجا هستم و که را باید ببینم. آقای زنجانی را دیدم. دستم را گرفت و توی دست دکتر میرزاده، رئیس دفتر آقای هاشمی رفسنجانی، گذاشت. اولین بار بود که نام دکتر میرزاده را می‌شنیدم (بعدها فهمیدم او مرا از زمانی که یک سال رئیس دانشکده‌ی علوم دانشگاه فردوسی مشهد بودم، و او دانشجوی آنجا بود، می‌شناخته). من به‌اختصار مطلبم را به ایشان گفتم. نفهمیدم با همدیگر چه قول‌وقراری گذاشتند، ولی چند روز بعد به من خبر دادند که رئیس‌جمهور ۹۸ میلیون تومان برای تأسیس دانشگاهی که دنبال می‌کردم کمک خواهد کرد. چند روز بعد هم پول را فرستادند. ۳۱ واحد ساختمان‌های مسکونی اولیه‌ی دانشگاه را که از آنجا شروع کردیم با همین ۹۸میلیون تومان خریدیم.در آن سال‌ها، دولت تصمیم گرفته بود برای کوچک کردن خودش مؤسسه‌ی جدیدی ایجاد نکند، ولی علیرغم همه‌ی اینها مهندس عبداللهی برای‌مان ردیف گرفت و اسم ما در دفتر بودجه‌ی دولت ثبت شد. بدون ردیف، هیچ کاری از پیش نمی‌توانستیم ببریم. در دور دوم ریاست جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی، سال‌های ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۴، آقای هاشمی گلپایگانی وزیر علوم بود. هیچ شناختی از من نداشت. یک روز، در همان ایام بودجه، در محوطة ساختمان مجلس، آقای گلپایگانی را گیر آوردم و پرسیدم ردیف بودجة ما چه شد. با ناامیدی گفت کاری نمی‌شود کرد، ولی در کمال شگفتی روز بعد آقای مهندس عبداللهی کار نشدنی را شدنی کرد.

‌‌دکتر ثبوتی تئوری‌ای به نام آدم‌های معمولی دارد و معتقد است دنیا را آدم‌های معمولی اداره می‌کنند. او می‌گوید: بر این باورم که جامعه را افراد متوسط تشکیل می‌دهند، و افراد متوسط چرخ زندگی روزمره را می‌گردانند. اینکه بیایم گروهی را جدا بکنیم و بگویم این‌ها متفاوت از بقیه‌اند و به آنها توجه خاص خواهم کرد سلیقه‌ی من نیست. برچسب «تیزهوش» و «نخبه» نه‌فقط کمکی به آدم‌ها نمی‌کند، بلکه آدم‌ها را از اینکه بتوانند با همدیگر بجوشند و همکاری کنند باز می‌دارد. من هیچ‌وقت دنبال نخبه و تیزهوش نبوده‌ام. الآن هم می‌گویم، اگر دست من باشد، داستان تیزهوشی و نخبگی را از این کشور جمع می‌کنم، کما اینکه در بسیاری از جاهای دنیا، که زمانی به این ترتیب عمل می‌کردند، این بساط جمع شده است. باید با آدم‌های معمولی کار کرد، و نخبه هم باید بتواند با آدم‌های معمولی بجوشد و کنار بیاید.آدم‌های کندذهن و کم‌توان را هم نباید از جامعه کنار گذاشت و منزوی کرد. این تمهیدات منزلت انسان‌ها و مآلاً جامعه را مخدوش می‌کند و گرفتاری به ‌وجود می‌آورد.

لذا من بر این باورم که قوام و دوام جوامع انسانی به افراد متوسط الحال آن‌ها وابسته است که در اکثریت‌اند و معمولاً درست‌کار و قابل اعتمادند، نابغه‌ها نیستند که جامعه‌ها را به سوی صلاح و نجاح می‌برند و نادرست و ناخلف‌ها نیستند که جامعه‌ها را به تباهی می‌کشانند. با این بینش جامعه‌شناختی من در آوردی‌ام نتیجه می‌گیرم اگر بر این آب و خاکی که ایران‌اش می‌نامیم و به آن افتخار می‌کنیم دل بسته‌ایم، لازم است به آدم‌های معمولی‌اش اعتماد کنیم، به کرده‌های کوچک‌شان آفرین بگوییم و کاستی‌ها و نارسائی‌هایشان را به رخ‌شان نکشیم. به دوستانم توصیه می‌کنم در گفتار و کردارشان مشوق هم باشند.

درچند مورد گفته‌ام توسعه‌یافتگی‌کشورهای پیشرفته‌ به ‌خاطر نابغه‌ها ونخبگان‌‌شان نیست؛به‌خاطرسخت‌کوشی طیف وسیع آدم‌های متوسط‌شان است که پیش‌ رفته‌اند و، در ضمن، بستر لازم برای ظهور و عرض اندام نخبگان‌شان را فراهم آورده‌اند.

ما نیز در سال‌های اول تأسیس‌مان، از وزارتخانه اجازه خواستیم دانشجو را خودمان انتخاب کنیم، نه برای اینکه خودمان دانشجو را غربیل کنیم و بهترین را پیدا کنیم؛ برای این بود که تا وقت کنکور دست‌روی‌دست نگذاشته باشیم و در کوتاه‌ترین زمان در وسط سال دانشجو بپذیریم. در سال‌های بعد، هر دانشجویی را که وزارتخانه تشخیص داده پذیرفته‌ایم و به باهوشی یا بی‌هوشی‌اش نگاه نکرده‌ایم.

او در خصوص سندی با عنوان «در انتخاب و ارتقا و ترفیع کادر آموزشی قدرت پژوهندگی فرد و استعداد وی در کار گروهی از اصلی‌ترین فاکتورهای تصمیم‌گیری خواهد بود. متناسب با این انتظارات امکانات کار و ارتباطات بین‌المللی مناسب نیز در اختیار کادر آموزشی و دانشجویان قرار داده خواهد شد». می‌گوید: به نظر می‌رسد این موضوع یکی از عوامل توفیق دانشگاه بوده است. ارتباطات بین‌المللی و گذاشتن آنها در اختیار دانشجو و اعضای هیئت‌علمی، بله، ما از روز اول به آن پایبند بوده‌ایم و هنوز هم به همین ترتیب عمل می‌کنیم. می‌توانم بگویم خیلی هم خوب عمل کرده‌ایم. اینکه چه‌کسی را به‌عنوان پژوهشگر و هیئت‌علمی خوب ارتقا بدهیم، این را هم، تا حد زیادی موفق بودیم. ما در ارتقاهای‌مان صرفاً مقاله نشمرده‌ایم، به کیفیت مقاله اهمیت داده‌ایم. اینکه مقاله در کجا و با چه کیفیتی چاپ شده، و محتوایش چه بوده، برای‌مان اهمیت داشته است. این بخش از قضاوت‌های‌مان را خیلی بهتر از جاهای دیگر عمل کرده‌ایم. و می‌توانم بگویم استادان ما به‌روز هستند. کسی نیست که چندین سال متوالی هیچ کاری نکرده باشد و ما او را در اینجا نگه داشته باشیم.

او همچنین در خصوص گزارش سال ۱۳۷۰این دانشگاه  مبنی براینکه:«نسبت دانشجو به کادرآموزشی۵به ۱ پیش‌بینی می‌شود»، چنین توضیح می‌‌دهد: نسبت دانشجو به کادر علمی ۵ به ۱، یعنی هر عضو هیئت‌علمی بتواند ۵ دانشجو را سرپرستی کند. این به نظر من، نه‌فقط کم نیست، زیاد هم هست. یک عضو هيئت‌علمی در آنِ واحد بتواند مثلاً سه تزِ کارشناسی ارشد و دو تز دکتری بدهد، خیلی زیاد است. در بسیاری از جاها چنین چیزی وجود ندارد که یک استاد در آن واحد پنج‌تا دانشجو را سرپرستی کند، مگر اینکه استاد خیلی برجسته‌ای باشد؛ گروه داشته باشد و کار گروهی انجام دهد. و اما اینکه این رقم در مقایسه با دانشگاه‌های کشورمان رقم ایده‌آلی است درست است، ولی فراموش نکنیم در دانشگاه‌هایی که دوره‌ی لیسانس دارند، قسمت اعظم جمعیت دانشجویی را دانشجویان لیسانس تشکیل می‌دهند. کار اینها صرفاً درس خواندن است. رساله نوشتن برای این گروه تجویز نشده است. این بار درسیِ سبکْ نسبت دانشجو به استاد را می‌تواند خیلی بالا ببرد. ما روزهای اول پیش‌بینی کرده بودیم که تمام رشته‌های‌مان مقاطع کارشناسی‌ارشد و دکتری داشته باشد و رقمِ ۵ به ۱ را پیش‌بینی کردیم، اما در سال‌های بعد ما دو رشته‌ی کارشناسی به دانشگاه‌مان اضافه کردیم، یکی رشته‌ی آی‌تی بود، که ما نیمه اول دهه‌ی 80 شروع کردیم، کم‌وبیش زمینه‌ی معرفتی نوظهوری در دنیا بود و ما هم می‌خواستیم وارد این عرصه‌ي نوظهور شویم. مقطع فوق‌لیسانس و دکتری نداشت. الآن هم چیزی به‌نام دکتری آی‌تی وجود ندارد. این بخش را با کارشناسی آغاز کردیم. یک مقدار نسبت دانشجو به استاد بالا رفت. دوم مقطع «دکتری پیوستة فیزیک» بود. در این مقطع، دانشجو می‌تواند، اگر از عهده‌ی کار برآمد، کارشناسی و کارشناسی‌ارشد و دکترایش را بدون وقفه و پشت‌سرهم بیاموزد و فارغ‌التحصیل شود. دانشجو در این دوره در سال‌های کارشناسی‌اش رساله نمی‌نویسد و تنها درس می‌گیرد. این هم یکی از عواملی است که نسبت دانشجو به استاد را افزایش می‌دهد. درحال‌حاضر، نسبت دانشجو به استاد ما ۵/۸ به ۱ است. 

ثبوتی همچنین در خصوص تهیه و تامین زمین دانشگاه نیز می‌گوید: زمین را شهر زنجان، یعنی زمین‌شهری زنجان، بدون پرداخت هیچ وجهی در آن زمان برای ما تأمین کرد. انصافاً زمین خوبی هم در اختیار ما گذاشته است، هفتادوچند هکتار در شمال شهر. اما اینکه مردم شهر کمک بکنند خیلی مطابق آن انتظار من نبوده است. افرادی برای ما کتابخانه و رستوران ساختند؛ به مسجدمان کمک کردند. و خرده‌ریزهایی هم داشتیم که کمک کردند، اما در مقابل بودجه‌ای که دولت در اختیار ما گذاشته است ارقام کمک مردمی ناچیز است. با وجود این، ما قدردان بوده‌ایم. کسانی که به کتابخانه، رستوران، و… کمک کردند نام‌شان را روی تابلوها و سنگ‌های یادبود نگاه داشته‌ایم و گرامی می‌داریم.

او دررابطه با اینکه بعد از تاسیس این دانشگاه آیا به هدف‌تان رسیده‌اید، می‌گوید: بگذارید، برای روشن شدن ذهن‌تان کمی از طرز تفکر مدیریتی‌ام برای‌تان بگویم و آن‌وقت خودتان قضاوت کنید که به آن‌چه می‌خواسته‌ام رسیده‌ام یا نه. در جامعه‌ی ما تفکر غالب عدم اعتماد به دیگران است. مردم علی‌الاصول درستکار و درست‌کردار نیستند، مگر اینکه خلافش دیده شود. بیشترین نمود این تفکرِ ناسازنده را در بدنه‌ی‌ کارمندی کشور می‌توانید ببینید. کارمند اداری در اکثر موارد قانون و مقررات را طوری تفسیر می‌کند که کار انجام نگیرد، مبادا خلافی و سوءاستفاده‌ای رخ بدهد. در جاهای دیگر دنیا، مدیریت جز این است. کارمند آموزش دیده است که قانون و مقررات را به‌عنوان راهنمای انجام کار مدنظر داشته باشد و طوری تفسیر کند که موضوع هرچه سریع‌تر و احیاناً به‌نفع مراجعه‌کننده به‌سامان برسد. لازمه‌ این برخورد هم اعتماد به دیگران و درستی کرده‌ها و گفته‌های‌شان است. من، از زمانی که خودم را شناخته‌ام، روش دوم را اختیار کرده‌ام. به‌ندرت اتفاق می‌افتد کسی چیزی یا کاری از من بخواهد و در توان من باشد و من در کمترین زمان اجابتش نکنم. در این دانشگاه، در مقام تصمیم‌گیرنده، کمتر جوابِ «نه» از من شنیده‌اید. نامه‌ای روی میز من نیامده است که من دیده باشم و همان روز و حتی همان ساعت اقدام لازم انجام نداده باشم. این روش را سعی کرده‌ام در تمام سطوحِ مدیریت دانشگاه سرایت بدهم. حالا اگر ببینید در این دانشگاه کار سریع‌تر از جاهای دیگر انجام می‌گیرد و کمتر جواب منفی می‌شنوید، بدانید که من به بخشی از اهدافم رسیده‌ام. اینکه بعد از من روال کار چه باشد خدا می‌داند، ولی من سعی‌ام را کرده‌ام که وظیفه‌ام را انجام بدهم.

بیوگرافی پروفسور ثبوتی

من برابرشناسنامه‌ام در۱۳۱۱هجری‌شمسی درزنجان متولد شدم، در بین دروازه‌ی رشت و تکیه‌ی عباسقلی‌خان، که همان خیابان «سعدی‌وسط» امروزی باشد. دروس ابتدایی‌ام را در زنجان گذراندم. دبیرستان‌هایم را هم در زنجان گذراندم. در آن زمان، زنجان تا کلاس پنجم متوسطه بیشتر نداشت. من کلاس ششم متوسطه را چنانکه در آن زمان معمول بود، خودآموزی کردم و رفتم متفرقه امتحان دادم. بعد، در همان سال وارد دانشگاه شدم. در همان سالی که کلاس ششم دبیرستان را خودآموزی می‌کردم، در دبستان توفیق معلم هم بودم: معلم کلاس چهارم ابتدایی.

اگر اشتباه نکنم، اولین سرشماری در ایران در سال 1318 انجام گرفته و در آن سال جمعیت زنجان 18هزار نفر بوده است. فکر می‌کنم در سال 1311، که من متولد شده‌ام، جمعیت زنجان شاید 15هزار نفر و این‌طورها بوده باشد. در ده‌پانزده سال بعد، جمعیت به 30هزار نفر رسید. می‌توانید حدس بزنید زنجان، با اینکه اسمِ شهر داشت، شهر کوچکی بود. البته کل جمعیت ایران هم خیلی اندک بود: ۱۸میلیون نفر، و یک‌هزارم آن در زنجان. در شهر کوچک، همه چیز کوچک است و سنتی. زنجان امروز نیم‌میلیون نفر جمعیت دارد و شما آن را هنوز شهر کوچک و سنتی می‌بینید؛ حالا داوری امروزتان را با استقرا بکشید به عقب و ببینید که در هفتاد هشتاد سال پیش زنجان چه می‌توانسته باشد، چه اندازه سنتی و با چه امکانات محدود.ولی من یادم هست، از خیلی پیش از 1318، زنجان برق داشت، کوچه‌ها را رفت‌وروب و آبپاشی می‌کردند. یکی‌دو خیابان احداث شده بود، مثلاً همین خیابان سعدی که الآن می‌بینید. من چهارپنج ساله بودم که مهندسین مسیر آن را نقشه‌برداری می‌کردند. به مهندسین می‌گفتند «اِنجنار»، تحریف شده‌ی «ingénieur»،یعنی «مهندس». انجنارها با تئودولیت‌شان نقشه ‌برداری می‌کردند و مسیر باز می‌کردند، از جمله یک‌مقدار از خانه‌ی دایی من در مسیر این خیابان افتاد. اتمام این خیابان تا بعد از جنگ جهانی دوم سال‌های سال به تأخیر افتاد. مسیر باز شده بود، اما خرابه بود. در زمستان تا زانو در گل‌ولای رفت‌وآمد می‌کردیم.خلاصه از شش سالِ ابتدایی، یک سالش را در دبستان سعادت خواندم که نزدیک خانه‌مان بود. بعد، این دبستان کلاً افتاد در مسیر همان خیابان سعدی که داشتند احداث می‌کردند. بعد رفتم دبستان توفیق و پنج سالِ بقیه را در آنجا خواندم. فکر می‌کنم بتوانم بگویم شاگرد بدی نبودم، حتی می‌توانم بگویم جزو شاگردهای خوب مدرسه بودم. آدم سربه‌راهی بودم. خیلی دردسر برای مدیر و معلم و ناظم درست نمی‌کردم. فکر می‌کنم مثل الآنم بودم. الآن هم برای کسی دردسرساز نیستم. دبستان توفیق کلاس اول و دوم و بعد سوم دبیرستان را تأسیس کرده بود. من کلاس اول و دوم دبیرستان را هم در توفیق بودم. برای کلاس سوم آمدم به دبیرستان پهلوی که الآن اسمش شده دبیرستان شریعتی. تا کلاس پنجمش آنجا بودم، یعنی سه سال: سوم متوسطه، چهارم متوسطه، پنجم متوسطه. در توفیق، معلم‌ها بسیار خوب و پرکار و دلسوز بودند و خودشان را فقط پایبند مقررات اداری نمی‌کردند و این نبود که فقط در قالب مقررات اداری وظیفه انجام بدهند. اکثر اینها خیلی فراتر از وظایفی که برایشان تعیین شده بود عمل می‌کردند. در رأس‌شان، رضا روزبه بود. الآن که در این شهر می‌بینید بسیار از جاها به نام «روزبه» نام‌گذاری شده، به‌احترام آن شخص بزرگ است. رضا روزبه کانونی بود برای جمع کردن افراد به دور خودش. این افراد خاص بودند، اکثراً تعلقات مذهبی داشتند، برای اینکه خود روزبه این‌طور بود. ثانیاً در کار بسیار وظیفه‌شناس بودند. خیلی فراتر از وظیفه عمل می‌کردند. این خصوصیات دبیرستان توفیق بود، تحت ریاست و مدیریت روزبه. ناظم متوسطه هم بردار بزرگ‌تر من، محمد ثبوتی، بود؛ خدا رحمتش کند. این مدرسه «ملی» بود، یعنی خصوصی، که بعدها دولتی شد. هنوز هم در خیابان «سرچشمه» پابرجاست، ولی دولتی شده است.روزبه،و برادر من، و مرحوم عمادالدین  فقاهتی و بقیه‌ی معلمین توفیق هیچ‌کدام دیپلم هم نداشتند ولی درس‌های دیپلم را می‌دادند. خودآموزی کرده بودند. من درسال ۱۳۲۹ کنکور دادم و رفتم دانشگاه تهران. فقاهتی یک سال پیش از من، و روزبه و محمد ثبوتی هم یک سال بعد از من دیپلم گرفتند و به دانشگاه تهران رفتند و همه فیزیک خواندیم.دبیرستان پهلوی مدیرش، ابوجعفر امام، لیسانس داشت، دقیق یادم نیست ولی لیسانسش در یکی ازرشته‌های علوم انسانی بود. آدم بسیار دلسوزی بود. با  وجود  این، جوّ خودمانی توفیق در دبیرستان پهلوی وجود نداشت. با پایان آخرین کلاس درس، همه چیز تمام می‌شد و درهای دبیرستان بسته می‌شد. در سال ۱۳۲۹، به دانشگاه تهران رفتم: رشته‌ی فیزیک. در سال ۱۳۳۲، لیسانسم را از دانشگاه تهران گرفتم. دوره‌ی لیسانس در آن موقع در دانشگاه تهران سه‌ساله بود. درعین‌حال، آموزش دانشسرای عالی را هم داشتم و به‌عنوان دبیر تعهد داشتم که در استخدام آموزش و پرورش آن زمان در بیایم (یادم رفته اسمش، اداره‌ی فرهنگ بود یا اداره‌ی آموزش). از تعهد پنج‌ساله‌ای که داشتم، سه سال در تبریز معلمی کردم. اولین دبیرستانی هم که در تبریز رفتم، دبیرستان امیرخیزی بود در محله‌ی «چرنداب» تبریز که در همان سالِ ۱۳۳۲ داشت تأسیس می‌شد. هنوز هم اگر به محلۀ چرنداب تبریز بروید تابلوی دبیرستان امیرخیزی را می‌بینید، تأسیس ۱۳۳۲و من خودم را یکی از مؤسسین آنجا می‌دانم. رفتم در سازمان نقشه‌برداری یک دوره آموزش ببینم که بعداً نقشه‌بردار بشوم. در همان فرصت هم به آقای دکتر حسین کِشی‌افشار، که مؤسسه‌ی ژئوفیزیک دانشگاه تهران را تازه داشت راه می‌انداخت، کمک می‌کردم،  البته بدون چشمداشتی ولی برای من فرصت یاد گرفتن را فراهم می‌آورد. در آن سال‌ها دانشگاه تهران آیین ‌نامه‌ی تأسیس دوره‌های فوق لیسانس راداشت،ولی تاآن زمان‌کسی دنبالش نرفته بود و موضوع فراموش شده بود. من و دو نفر دیگر متوسل شدیم به اساتید آن زمان که ما را به‌عنوان دانشجوی فوق‌لیسانس خود قبول کنند.من، چون با مؤسسه‌ی ژئو فیزیک رفت‌وآمد داشتم، زیر نظر آقای دکتر کشی‌افشار یک موضوع رساله برداشتم راجع‌ به مغناطیس زمین و تغییرات آن. یک دستگاه مغناطیس‌سنج هم داشتیم که می‌توانست تغییرات میدان مغناطیسی زمین را اندازه‌گیری کند.در فرصتی آقای دکتر کشی‌افشار یکی از ژئوفیزیکدان‌های بسیار معروف دنیا را به ایران و مؤسسه‌ی ژئوفیزیک دعوت کرده بود، جان توزو ویلسون. او یکی از پیشگامان نظریه‌ی جابه‌جایی قاره‌ها بود، ایده‌ای که قاره‌ها دائماً  درحال حرکت‌اند. دکترکشی ‌افشار با آقای‌ویلسون‌قول‌وقراری‌گذاشت‌که‌به‌من یک‌بورس‌تحصیلی‌ در دانشگاه تورنتو داده شود. به‌این‌ترتیب، من به دپارتمان ژئوفیزیک دانشگاه تورنتوکه توزو ویلسون رئیسش بود رفتم. این دپارتمان خود بخشی از دپارتمان فیزیک دانشگاه تورنتو بود.گواهینامه‌امM. A.فیزیک است با گرایش ژئوفیزیک. وقتی به کانادا می‌رفتم سال ۱۹۵۸ بود، برابر با ۱۳۳۷. دو سال در تورنتو بودم. درجه‌ی (Master of Art)، در فیزیک با گرایش ژئو فیزیک، را از دانشگاه تورنتو گرفتم. بعد از دانشگاه شیکاگو تقاضای پذیرش کردم.به‌این‌ترتیب، من به‌عنوان دانشجوی جوزف چمبرلن پذیرفته شدم. سه سال هم در دانشگاه شیکاگو بودم تا دکترایم را تمام کردم. موضوعی هست و من آن را چندین بار در جاهای مختلف گفته‌ام و الآن هم می‌گویم. آن سه سالِ من در دانشگاه شیکاگو از بهترین سال‌های عمرم بود، از نقطه‌نظر میزانی که آنجا می‌توانستم یاد بگیرم. من بسیار متأسفم که دکتری‌ام را سه‌ساله تمام کردم. دانشجویانی که با همان درجه‌ی ام‌اِی و ام‌اِس به آنجا می‌آمدند معمولاً چهار ساله تمام می‌کردند. رساله‌ام را نوشتم و گفتم من رساله‌ام را نوشته‌ام؛ می‌توانم فارغ‌التحصیل شوم. دفاع کردم و فارغ‌التحصیل شدم.و بعدها چقدرتأسف ‌خوردم،و الآن هم می‌خورم، که چرا به چهارسال آن را نکشاندم و بیشتر یاد نگرفتم.این خلاصه‌ای از آموزش ابتدایی، متوسطه ودانشگاهی من است‌که‌ به شماگفتم.یک سال دردپارتمان ریاضی دانشگاه نیوکاسل به‌عنوان مدرس lecturer)) کار گرفتم. کار زیادی نداشتم. با همان رابرتز، که حامی من بود، کارهایی را که در دانشگاه شیکاگو داشتم ادامه می‌دادم. درعین‌حال، چند کلاس هم داشتم، دقیقاً یادم نمانده؛ برای دانشجویان ریاضی مسئله حل می‌کردم. رفع اشکال می‌کردم. به‌عنوان پسادکتری که بعدها در دنیا مرسوم شد عمل می‌کردم، تا سال ۱۹۶۴ (۱۳۴۳) که با اتمام قراردادم با دانشگاه نیوکاسل برگشتم ایران. اوایل تابستان بود. چند جا دنبال کار بودم: دانشگاه تهران، دانشگاه مشهد، دانشگاه شیراز. بالأخره ازدانشگاه شیراز سر درآوردم. ما در سال ۱۳۴۵ حدود ده نفر با درجه‌ی دکترا، اغلب از دانشگاه‌های آمریکایی، در دانشکده‌ی علوم و ادبیات دانشگاه شیراز جمع شده بودیم. هفت نفرمان با هم مشورت کردیم که دوره‌ی فوق‌لیسانس پیشنهاد بدهیم.