آرزوهای کال

آرزوهای کال

زنی که وقت زایمانش نبود

فاطیما سیاحتی

با چهره‌ای برافروخته، نگاه شعله‌ور و چشم‌های اشک آلود وارد اتاق شد. در یک دستش ساک لباس و در دست دیگرش سبد گردش و پیک نیک که درونش فلاکس و لیوان و ‌دستمال کاغذی به چشم می‌خورد. شال آبیِ روی سرش آسمانی و دکمه‌های مانتوی مشکی‌اش به خاطر شکم برآمده‌اش از حدقه درآمده بود.با حالت کلافه ساک و سبدش را روی تخت انداخت و سرش را روی بالش گذاشت و بی‌صدا گریه کرد.

پس از چند دقیقه گوشی همراهش را از جیبش درآورد و با مادرش تماس گرفت و به زبان ترکی گفت:« آبا می‌خوان ترخیصم کنن، سزارین نمی‌کنن، می‌گن زوده، بچه ضربان قلبش خوبه، اما تکون نمی‌خوره، چیکار کنم.»مادر آن طرف خط سکوت کرده بود، حرفی نداشت و نمی‌توانست برای دخترک مستاصل راهکاری بدهد. این را از جواب کوتاه و تماسی که بدون خداحافظی به پایان رسید ،حدس زدم. بعد به شوهرش زنگ زد و بدون سلام و احوال پرسی با لحنی شکایت‌آمیز گفت:«گَل منی آپار(بیا منو ببر) مرد با عصبانیت از آن سوی خط شروع کرد به داد زدن که نمی‌توانم !کار دارم مگه بچه نباید به دنیا بیاد و… تلفن را با ناامیدی و بی‌تابی قطع کرد.

صورت کودکانه و معصومی داشت نامش را نپرسیدم،بی‌مقدمه گفتم:«پا به ماهی؟بچه‌ات پسره؟»چشم‌هایش درخشیدو لبخندی روی لبش دوید و گفت :«بله پسره» با شیطنت گفتم:«خوشت اومد جنسیت بچه‌ات رو درست حدس زدم؟» بر مزرعه‌ي گندمی صورتش برای لحظه‌ای آفتاب شادی تابید و شکمش را باافتخار نوازش کرد.با لحن و حالتی صمیمانه گفتم:«عزیزم خودت هنوز بچه‌ای و داری یه بچه به دنیا می‌آری، نهایتش 17، ۱۸سالته»، گفت:«آره ۱۹سالمه و اینم بچه دوممه» پرسیدم:«مگه چند سالگی ازدواج کردی؟ گفت:«۱۲ساله بودم به زور شوهرم دادن دوست نداشتم عروسی کنم، دلم می‌خواست با بچه‌ها بازی کنم. اما نذاشتن هر وقت بچه‌ها رو  می‌دیدم دارن بازی می‌کنن عصبانی می‌شدم دلم نمی‌‌خواست اونا هم بازی کنن. اما مادرم می‌گفت برات لباس عروس می‌خرن، طلا می‌خرن، کفش‌های خوشگل و قشنگ می‌خرن، اما دوست داشتم بازی کنم.» گفتم:«آخه چرا یه بچه ۱۲ساله رو مجبور به ازدواج کنن!؟ گفت:«تو روسـتای ما همه‌ي دختـرها زیـر ۱۲ سـال عروسی می‌کنن، اگه یه دختری سنش از 12 سال بگذره و عروسی نکنه دیگه اونو هیچ‌کس نمی‌گیره!» در دلم گفتم به جهنم. چه‌قدر از این اصطلاح کالاییِ «زن گرفتن»متنفرم. در دلم می‌گویم نگویید گرفتن زن! این گرفتن جان و زندگی یک دختر است،گرفتن عمر و آرزوهای یک دختر است. ادامه داد:« دختر خاله‌ام ۱۰ سالش بود نامزد کرد! اون‌قدر کوچیک بود لباس عروس براش پیدا نکردن، آخرش یه پیراهن صورتی پوشید».

این فاجعه باورم نمی‌شود.فکر می‌کردم کودک همسری مربوط به سال‌های دور است و در نهایت درشهری‌های مرزیِ محروم اتفاق می‌افتد. پرسیدم:«اهل کدام روستایی؟» گفت: روستای… از توابع «ماهنشان» است و شروع کرد به آدرس دادن و من که تصوری از آن جغرافیا ندارم، محو معصومیت او بودم گفتم :«عزیزم! خیلی زود ازدواج کردی، باید درس می‌خواندی، بزرگ می‌شدی بعد…» ادامه ندادم با حرف‌هایم چرا باید او را ناراحت می‌کردم او که تقصیری نداشت. خودش گفت: «صبح اون دانشجوهایی که می‌خوان دکتر بشن را دیدم، اونا هم‌سنِ منن و چه قدر خوشبختن.» دلم برای او و آرزوهای کالش سوخت. گفتم :«مادرت چندسالشه؟ گفت:«۳۰»، یاللعجب!  گفتم این زن به احتمال خیلی زیاد بی‌سواده که این تراژدی را به شانه‌ی زندگی می‌نشاند! پرسیدم:«شوهرت باهات خوبه؟ گفت:«از شوهرم می‌ترسم. همش به من می‌گه تو از اولش مریض بودی، هر وقت منو پسرم مریض می‌شیم می‌گه شما همش مریض می‌شید، شوهرم ۹ سال از من بزرگ‌تره اما هیکلش خیلی از من گنده‌تره. اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم به من می‌گفت بوس بده اما من ازش می‌ترسیدم. می‌گفت بیا بغلم،من فرار می‌کردم. دو سال اول که ازدواج کرده بودیم بچه دار نمی‌شدم مادرشوهرم می‌گفت بچه دار نمی‌شه طلاقش بده بره. الانم شوهرم هر چی می‌شه می‌گه طلاقت می‌دم.» با خودم گفتم این طلاق تحمیلی، دریچه‌ی روشنی برای  دختران ترس‌خورده‌ای چون توست.دستکم  این نهال نوپا در کنف حمایت صاحبش می‌بالد و  آرزوهای کالش روی شاخه‌ی بلوغ به بار می‌نشیند.

 چون سماوری لبریز در دلم غلغله بود که پرستار وارد اطاق شد و از دخترک پرسید خونه‌ات کجاست؟ دخترک با دستپاچگی جواب داد:« همینجا زنجان هستیم.» گفت:«از خونه‌تون چه‌قدر طول می‌کشه بیای بیمارستان؟» گفت:« نیم ساعت، نه! نه! یک ساعت.»  ناشیانه دروغ می‌گفت، می‌ترسید روستایی بودنش در روند جراحی و سزارین تاثیر بدی بگذارد. بچه اولش را طبیعی به دنیا آورده بود، از زایمان طبیعی می‌ترسید، دلش می‌خواست سزارین شود. از اینکه بلایی سر بچه‌اش بیاید مضطرب بود. پرستار گفت:« وسایلت رو بردار بریم بالا بخش…مانند گنجشککی که زیر باران مانده باشد ،نگاهم کرد و گفت:« بچه‌ام ضربان قلبش خوبه اما تکون نمی‌خوره، بلند شدم از یخچال آبمیوه و خرما آوردم و گفتم اگه چیز شیرین بخوری بچه تکون می‌خوره، خرما را به دهان گذاشت و نگاه دوستانه‌ای کرد و آماده‌ی رفتن شد. نامش را نپرسیدم فقط گفتم:«نگران نباش، ایشالا به سلامتی سزارین می‌کنی، یه بچه‌ی سالم و خوشگل به دنیا می‌آری، با شادی می‌ری سر خونه زندگی‌ت» ساک و سبدش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.