غرب، ادبیات ما را جدی نمی گیرد

غرب، ادبیات ما را جدی نمی گیرد

شانسی برای نوبل ادبیات نداریم

گفتگو با دکتر محمود درگاهی،نویسنده و استاد دانشگاه

حسین نجاری

انسان با تخیل‌اش برجهان پیروز می‌شود و شعر  زیستگاه شورانگیزتخیل است.آدمی اوتوپیای‌اش را در شعر می‌یابد و رویاهایش را در آن برپا می‌دارد و اینگونه از مهلکه‌ی هستی رهایی می‌یابد.
جهان درغیاب شعر به دوزخی می‌ماند که رنج‌ خویش را بر شانه‌ی بشر نهاده و او را در کوره‌ی دهر می‌گدازد و شعر با تعدیل رنج هستی به افشای زیبایی‌های آن می‌پردازد.
شعر درصدد کشف دنیاهای ناشناخته و روایت هنرمندانه‌ی آن است. آدمی با همین ابـزار زبـانی، جـان و جـهان را دگرگون ساخته و راهی به آن سـوی هستی گشوده است.
درنبودشعر،جهان‌روحی نداشت و  دنیای عاری از روح به چه کار بشر می‌آمد.
به هر صورت شـعر از همان آغـاز در جـهان انسـانی شکوفه زده و در ذهن و ضمیر و زبان او گل کرده است.
این هنر از هزاره‌ای دور با انسان و جامعه‌ی انسانی راه آمده و تا دوردست‌های نیامده پیش خواهد رفت. در ایران نیز شعر، نقش و کارکرد تاریخی خـودش را داشته، و رابطه‌ای که ایرانی‌ها با شاعران بزرگ‌شان دارند در هیچ جای جهان وجود ندارد. کشوری را سراغ ندارید که اثر شاعری ۷۰۰ سال پیش خلق شده و همچنان از پرفروش‌های زمانه باشد. هنوز آثار حافظ، خیام، مولوی و سعدی گوی سبقت را از شعر و شاعران معاصر ربوده‌اند، شاعرانی که با جان شیفته‌ در پی روایت این جهان آشفته‌اند.
بدیهی است که شعر فارسی در این صدسال اخیر متحول شده و صدای انسان معاصر از اعماق آن به گوش می‌رسد. شعری که به شکل بی‌رحمانه‌ای جهانِ عاری از عدالت را به چالش می‌کشد و البته این خصلتِ هنر اعتراضی است، هنـری که،« عصیان»ی است علیه وضـع موجـود و در پی برپایی مدینـه‌ی فاضله‌ای که امکان تحقـق آن در جهان و جامـعه‌ی بشری وجود ندارد، چون اساساً شر در نهاد بشـر بوده و جامعه‌ای هرگز از امنیت ابدی برخوردار نخـواهد بود. گر چه مدرنیته، تلاش‌های خود را در تصحیـح روال جـهان به کار گرفته و به منطقی شدن جـهان می‌کوشد اما همچنان ماشین کشتار و جنایت در جهان با شتاب می‌تازد و آن را سر ایستادن نیست!
به هرصورت ادبیات بهانه‌ای شد تا با یکی از چهره‌های برجسته‌ی زنجان در این عرصه به گفتگو بنشینیم، تا نقش وکارکرد ادبیات را درتاریخ و دردنیای معاصر،به بحث  بگذاریم.
دکتر محمود درگاهی، شمایل شاخصِ ادبیات زنجان و سـمبلِ دانش و معـرفت ادبی روزگار ما در این وادی است. این چهره‌‌‌ی علمی، آکادمیکی استان ،پیوسته درکار تدریس و تحقیق و تمشیت است.
درگاهی، نویسنده و منتقد و استاد گروه ادبیات فارسی دانشگاه زنجان است که دکتـرای ادبیات فارسی را در سال ۱۳۷۱ با ارائه‌ی رساله‌ای تحت عنوان «دیدگاه‌های نقد ادبی در ایران» به راهنمایی استاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب از دانشگاه تهران دریافت کرد.
او در کنار راهنمایی دانشجویان رشته‌ی ادبیات برای تحقیق و  تالیف و اهتمام برای چاپ پایان‌نامه‌های معتبر، کتاب‌های «حافظ و الهیات رندی»،«آیات مثنوی» و «شریعتی، آشنای ناشناخته» را تالیف کرده و در کارنامه‌ی ادبی خود دارد.
درگاهی زرشناس زبردستی است که سر به هیچ سیمی فرو نمی‌آرد و دل مغرورش را به هر جنس ناسره و بی‌نسبی نمی‌بازد، او خوانش انتقادی از جهان ادبیات و انسان دارد و می‌داند که خرد اگر نقاد نباشد نابخرد می‌شود، بر این اساس این نویسنده‌ی نواندیش در دستگاه فکری خویش و در بوته‌ی نقدِ نگاه‌اش هر سره و ناسره‌ای را می‌پالاید و با تنقیح اندیشه و آموزه‌های علمی‌ـ‌ادبی، محصول معتبری ارائه می‌دهد.
درگاهی منـش دشـواری دارد و اخـذ ویـزای ورود به جـهان ویژه‌ی او، کار آسـانی نیست، او دروازه‌اش را به روی هر کسی نمی‌گشاید و به ندرت تن به گفتگوی رسانه‌ای می‌دهد ولی با این همه مهربانانه خواسته‌های ما را در عرصه‌ی ژورنالیسم ادبی می‌پذیرد و مشفقانه به درخواست‌های دوسـتدارانه‌ی ما در وادی ادبیـات پاسخ می‌دهد، قدردان مهرِ بی‌دریغ اوییم و خوشه‌ی این گفتگوی مبسوط را به دستان گرم‌تان می‌سپاریم:

 جناب دکتر درگاهی ادبیات چه نقش و کارکردی در زندگی بشری داشته و مهم‌تربن دستاورد آن در طول تاریخ بشر چه بوده است؟
ادبيات نقش‌ها و كاركرد هاي گوناگون دارد، يا بهتر است بگوييم داشته است. براي آشنايي با كاركردهاي ادبيات بايد به كارنامه‌ي آن،يعني انبوه آثار ادبي كه در ادوار متوالي تاريخ پديد آمده، مراجعه كرد. در هريك از اين دوره‌ها، ادبيات در اشكالي متفاوت براي انسان كارسازي كرده است. پيش از هر چيز به زندگي انسان غناي معنايي بخشيده و برخي از خلاءهاي معنايي آن را پر كرده است. خلايي كه به گفته‌ي يك فيلسوف فرانسوي –مارك فرور- در نبودِ ادبيات، احتمالاً با جهل و تعصب و تنگ نظري پر مي‌شد: «دقيقاً وقتي كه جاي هنر و ادبيات خالي بماند، از جمله‌ي چيزهايي كه مي توانند راحت توي اين خلاء قرار گيرند، فناتيسم و تعصب است.» يعني ادبيات به انسان وسعت ديد و فراخ نگري فلسفي مي‌دهد و از اين طريق راه را بر تعصب و تنگ نظري مي‌بندد. اما مهم‌تر از آن، اين كه اساساً ادبيات، زندگي را تحمل پذير مي‌كند، تا جايي كه به تعبير فلوبر، مي‌توان گفت كه «يكي از راه‌هاي تحمل زندگي غرق شدن در ادبيات است؛ انگار در جشني جاودانه شركت داشتن!» زيرا زندگي در وضع طبيعي و روزمرّه‌ي خود، چندان قابل تحمل نيست و هر روز آن، تكرار ملال آور روزهاي پيش‌تر است و ادبيات با تزريق تنوع و تازگي در آن، اشكال تازه‌اي از حيات را به نمايش مي‌گذارد. يعني  براي اجتماعات انساني، مشغوليت‌هاي متعالي فراهم مي‌آورد و از اين طريق، سيماي زندگي روزانه را تغيير مي‌دهد. اصيل‌ترين نوعِ اين معنا بخشي، تفسيرهاي فلسفي از حيات، و نشان دادن جهان‌هاي ديگر و آفريدن جهان بيني‌هاي جديد است، چنان كه اوج آن را در ادبيات عارفانه‌ي ايران و به ويژه در آثار مولوي مي‌بينيم.  در كنار اين كار، ادبيات با كشيدن تصويرها و تابلوهاي دل انگيز از طبيعت و خلق زيبايي هاي رنگارنگ، سيماي جهانِ پيشِ رو را طراوت‌هاي تازه مي بخشد. اما همه‌ي اين‌ها هنوز پاره‌ای  از كاركردهاي ادبيات است، اشكال ديگري از ادبيات نيز هست كه هريك از آن‌ها در عرصه‌هاي ديگر زندگي، كاركردهاي متفاوت در پيش گرفته است. يك نگاه به كارنامه‌ي شاعران و نويسندگان ايراني،نشان خواهد داد كه ادبيات،هم در گسترش ارزش‌هاي اخلاقي كوشيده، هم آرمان‌هاي بزرگ در پيشِ رويِ انسان قرار داده است، هم مسئوليت‌هاي انساني را در جامعه و در برابر هم نوعان خـود، نشان داده، هم بيدارگري كرده وبا دروغ و تزويـر وستم جنگيده وفريادهاي دادخواهي توده‌هاي مردم را در اعماق ظلمت‌هاي تاريخ طنيـن‌انداز ساخته، و هم احساس ملی و همبستگی‌های جهانی می‌آفریند، و البته گاهي هم  ستايش‌گري وسرسپردگي پيش گرفته و لالايي و سرود خواب خوانده و تبديل به ابزار تبليغاتي قدرت‌هاي سياسي شده است!              
به نظر شـما، ادبیـات و سیاست چه نسبتی باهم دارند؟آیا می‌شـود گفـتادبیات عموماً درجستجوی حقیقت است ولی سیاست اغلب تنیده با مصلحت‌اندیشی و در پی قلب حقیقت می‌باشد؟
در اين جا بهتر است به جاي سياست، بگوييم حكومت و يقيناً مقصود شما هم همين است، چون مفهوم اين دو واژه قدري باهم متفاوت است… بايد گفت كه ادبيات به تغيير مي‌انديشد، در حالي كه حكومت ها محافظه كارند و فقط به حفظ قدرت و حفظ وضع موجود و مشروعيت خود مي‌انديشند، ووضع موجود را بيش از هر چيز، با پرده‌پوشي و پنهان كاري مي‌توانند حفــظ كنـند!درحـالي كـه ادبيات،  پرسشگري مي‌كند،  پرده‌ها را کنار می‌زند، تابوها را مي‌شكند، تاريكي‌ها را مي‌شكافد، روشني‌ها را نشان مي‌دهد؛ با جهل مي‌جنگد، با تزوير و دروغ و انقياد و بردگي مي‌ستيزد.
فصل بزرگي ازسرگذشت ادبيــات دردرگيـــري با گردانندگان حكومت‌ها و تعيين كنندگان سياست‌هاي جاري در جهان پديد آمده است و يكي از نقش‌هاي تعيين كننده و تاثيرگذار آن در جوامع انسانی‌، روشنگري و رويارويي با قدرت‌هاي سياسي بوده است…اين است كه اغلب آب اين دو به يك جو نمي‌رود و غالباً با يك ديگر درگيري دارند! البته انگيزه‌هاي قدرت‌هاي سياسي در كشاكش با پديدآورندگان آثار ادبي، متفاوت است و اين تفاوت از سرشت متفاوت آن‌ها بر مي‌خيزد، اين است كه ممكن است گاهي خط قرمزهاي اين حكومت‌ها هم شباهتي با يكديگر نداشته باشد! مثلا قدرت‌هاي ارتجاعي كه دغدغه‌ي حفظ دنياي كهن و عقايد كهنه را دارند؛ غالباً از انديشه‌هاي نو مي‌ترسند، قدرت‌هايي كه مشروعيت سياسي و پشتوانه‌ي ملي ندارند از آگاهي سياسي توده‌ها هراس دارند، قدرت‌هاي وابسته به بيگانه، از روشن شدن زد وبندها و مسائل پشت پرده‌ي خود با دولت‌هاي بيگانه بيم دارند و الي آخر… در گذشته، حكومت‌ها هاله‌هايي از تقدّس و اعتبار شرعي در پيرامون خود مي‌تنيدند و از اين طريق راه را بر پرسش و ترديد در برابر سياست‌هاي خود مي بستند، اما در جهان جديد، كه عادت به پرسش و ترديد دارد، چنين ترفندهايي راه به جايي نمي‌برد و با اين وصف اهل قدرت سماجت مي‌كنند و براي تداوم پنهان كاري‌ها و گريز از برابر پرسش و ترديد، به مهار كردن رسانه هايي  مانند ادبيات و سينما  و هنرهاي ديگر، توسل مي جويند! مي شود گفت كه رابطه ي ادبيات با حكومت و قدرت سياسي چند سويه است. در دوره‌‌هاي جديد و در واكنش به آنچه كه ادبيات متعهد نام گرفته، يك تصور غلط پديد آمده و برخي‌ها گمان كرده‌اند كه ادبيات نبايد سياسي و مسئول باشد. اما اين امر و نهي چند تا اشكال دارد. اول اين كه براي شاعر تكليف تعيين مي‌كند، و بايد بدانيم كه توصيه كردن به شاعر، هر شكلي كه داشته باشد، نارواست، چه آن توصيه چنين بگو باشد، و چه چنين نگو! اين تصميم را بايد خودِ شاعر بگيرد كه چه بگويد. از آن گذشته، شعر تنها در دوره‌هاي جديد نيست كه گاهي سياسي شده و به كار سياست و نقد قدرت پرداخته است. چنين رسمي در دوره‌هاي سنتي شعر فارسي هم رايج بوده است و در كار شاعراني مانند سعدي و حافظ و ناصر خسرو… نمونه هاي نمايان دارد. اما من گمان مي كنم كه شعر فارسي حتي پيش از اين شاعران نيز سياسي بوده است و چنين حادثه‌اي پيش از هر جا در شعر مدحي و ستايشي، يعني در بدترين شكل سياسي،  اتفاق افتاده است، اما مخالفان شعر سياسي، هيچ وقت به اين مسئله نيانديشيده‌اند و خرده‌ای بر آن نگرفته‌اند! در حالي كه مگر شعر مدحي شعر سياسي نبود؟ قصيده‌هاي شاعران عصر غزنوي و پيش از آن ساماني و بعد از آن، سلجوقي و ديگر حكومت‌ها تا دوره‌هاي جديد، در حقيقت بيانيه‌هاي هاي سياسي و ابزاهاي تبليغاتي اين حكومت‌ها محسوب مي‌شد و در كنار شمشير و قداره، براي ارعاب مخالفان به كار مي‌رفت، و البته در كنار اين كار، مراسم جشن و مجالس عيش و نوش آن‌ها را هم مي‌آراست! در حقيقت، حكومت‌ها از يك طرف، از شعر به مثابه‌ي يك ابزار تبليغي و يا تزييني استفاده مي‌كردند و از طرف ديگر، هر گاه كه آن شعر، وسيله‌ي روشنگري و بيداري دادن در جامعه شده باشد، براي از ميان بردن آن، همه‌ي نيروهاي‌شان را بسيج مي كنند!      
جناب دکتر اگر بپذیریم که ادبیات تاثیر معنادارای در زندگی آدم‌ها نـدارد چــرا باید سیاست‌مداران با همه‌ی قدرت و اتوریته‌ی دیوانی‌ خود، نگران ادبیاتی باشند که تاثیر چندانی روی آدم‌ها ندارد، چـرا از کتـاب‌هایی می‌ترسند که تیراژشان به بیش از ۵۰۰ نسخه نمی‌رسد، چرا از سینمایی می‌ترسند که بینندگانش به زحمت به دو میلیون نفر می‌رسد، شما علت این همه سانسور و محدودسازی را در چه می‌دانید؟
كه گفته است كه ادبيات تاثيرمعناداري در زندگي انسان‌ها ندارد؟در اين جا ابتدا بايد روشن كنيم كه از كدام ادبيات سخن مي‌گوييم؟ بي‌ترديد اشكالي از ادبيات كه در اصطلاح معاصر، ادبيات برج عاج، يا هنر براي هنر، يا فرماليسم و صورت‌گرايي و یا بازی‌های دیگر نام گرفته، زياني به جايي نمي‌‌رساند و كسي را نگران نمي‌كند! اما شعري كه از همان آغاز، كار خود را انگشت نهادن بر زخم‌ هاي جامعه مي‌داند  و اعلام مي‌كند كه: «او شعر مي نويسد، يعني/  او دست مي‌نهد به جراحات شهر پير/  او شعر مي‌نويسد يعني/ او قصه مي‌كند به شب از صبح دلپذير» تكليفش از پيش معلوم است.
يك زماني فاشيست‌هايي مانند بيسمارك، گمان مي‌كردندكه «شعرا را هم مثل فاحشه‌ها مي‌شود با پول خريد!»(سيلونه: مكتب‌ديكتاتورها،203)امابه زودي ورق برگشت و اين‌بار شاعران و نويسندگان بودندكه تخت قدرت‌ها را واژگون مي‌كردند!
احتمالاً مقصود شما ازاين كه ادبيات تاثير معني‌داري در زنـدگي نـدارد، تاثيـــر اجتماعي-سياسي ادبيات، و آن هم درهمين سال‌هاي جاري اسـت؟ اما چنان ‌كه عرض کردم،نه تنها ادبيات، در همه‌ي ساحات زندگي انساني تاثير مي‌گذارد، بلكه تاثير تعيين كننده‌اي هم مي‌گذارد! مولويِ ما مي‌گفت: «عالمي را يك سخن ويران كند/ روبهان مرده را شيران كند!» البته مقصود او از اين شيرشدن روباهان مرده، بيداري عارفانه در يك دنياي خواب زده و غفلت گرفته بود؛ اما اين تعبير، هم چنان، در دنياي سياست و اجتماع هم مي‌تواند صحت داشته باشد! تاريخ ادبيات، به ويژه در دوره‌هاي معاصر آن، از اين شيركردن روباهان، داستان‌ها دارد. شاخه‌اي از ادبيات كه ادبيات مسئول و متعهد نام گرفته بود و رسالت بيدارگري و پيكار با اسارت و بردگي و استعمار را آيين خود اعلام مي كرد، ملت‌هاي بسياري را كه وضعي بهتر از روباهان مرده نداشتند، زنده نمود و به آن‌ها زندگي نو داد و حتي آن‌ها را به تغيير وضع جهان برگماشت! تاريخ حكومت‌ها نشان مي‌دهد كه از وقتي كه چيزي به نام ادبيات مسئول و بيدارگر، پديد آمده و رو در روي قدرت‌ها قرار گرفته، اهل قدرت خواب راحت نداشته‌اند!  انقلاب فرانسه، انقلاب روسيه، و انقلاب‌هاي آزادي بخشي كه به استعمار و برده‌گيري در چند قاره‌ی جهان پايان دادند و سرنوشت ملت‌هاي خود را از نو نوشتند، از درون كتاب‌ها بيرون آمده بودند. چرا راه دور برويم، در همين ايران معاصر،دو انقلاب بزرگ، يعني مشــروطه و انقلاب 57، در حقيقت، انقلاب انديشه و شعر و كتاب بود! انقلاب مشروطه را شعر دوره‌ي مشروطه، طنز دوره‌ي مشروطه و ترجمه‌هاي دوره‌ي مشروطه و آثار كساني مانند دهخدا و بهار و اشرف و همراهان آن‌ها  پديد آورد و اين انقلاب، ايران عصر قاجاري را كه سر تا پا، جهل و انحطاط و بيماري و بردگي بود، تبديل به ايران مدرن كرد! تا وقتي كه با وضعيت ايران پيش از مشروطه آشنا نباشيم، نمي‌دانيم كه مشروطه در اين كشور چه كرده است!
انقلاب 57 هم -به يك تعبير- انقلاب شعر و ادبيات بود! و به تعبير شاعر برجسته‌ي معاصر،استاد شفيعي كدكني، توفان واژه‌ها بود! درحقيقت شعر بعد از نيما، به صراحت رودرروي حكومت ايستاده بود و شاعران تبديل به رهبران جريان‌هاي سياسي شده بودند و هر يك از آن‌ها به گونه‌اي، راه تازه‌اي را كه شعر بايد در پيش بگيرد، اعلام مي‌كـرد. اخوان، شاعران را، ديده‌بانان ملت در برابر سلطه‌گران سرزمين خود مي‌دانست و رسالت آن‌ها را اين گونه يادآوري مي‌كرد:«ديدبانان رابگوتا خواب نفريبد/ برچكاد پاسگاه خويش، دل بيدار و سر هشـيار/ هيچـشان جـادويي اختـر/  هيچشان افسون شهر نقره و مهتاب نفريبد!» و شفيعي كدكني هم به آن‌ها پيشنهاد مي‌كرد كه:« من از خراسان و /تو از تبريز و/ او از بندر بوشهر/ با شعرهامان شمع هايي خُرد / بر طاق اين شب‌هاي وحشت برمي‌افروزيم/ يعني كه در اين / خانه هم/ چشمان بيداري است/  يعني در اين جا مي‌تپد قلبی و/  نبض شاخه‌ها زنده‌ست/  هر چند/ با زهر سبز آلوده و از وحشت آكنده‌ست!» و سايه در شكلي ديگر اين رسالت شاعر  را در شعر مي‌كشيد و همين گونه شاعران ديگر،حتي تعدادي از شاعران رمانتيك!
فروغ از «وزش ظلمت» مي‌گفت و «لالايي تمدن» و«جق جقِ جقجقه‌ي قانون» و… و وقتي هم كه سرود رسمي حكومت، يعني «اي مرز پر گهر» را به سخره مي‌گرفت، ديگر كاملاً شمشير را از رو بسته بود! پس شگفتي ندارد كه بعضي از مفسران شعر معاصر، برخي از شعرهاي فروغ را، شكلي از عصيان سياسي و حتي برخي از آن ها را مبشر جنگ هاي چريكي و مبارزه ي مسلحانه دانسته اند، مانند اين شعر او:«حياطِ خانه‌ي ما تنهاست/  حياطِ خانه‌ي ما تنهاست/تمام روز/ از پشت در صداي تكه تكه شدن مي‌آيد/ و منفجر شدن/ همسايه‌هاي ماهمه در خاك باغچه‌هاشان به جاي گل/ خمپاره و مسلسل مي‌كارند / همسايه‌هاي ما همه بر روي حوض كاشي‌شان /  سرپوش مي‌گذارند وحوض‌هاي كاشي/  بي آن كه خود بخواهند/ انبارهاي مخفي باروت‌اند/ و بچه‌هاي كوچه‌ي ما كيف‌هاي مدرسه‌شان را/  از بمب‌هاي كوچك پر كرده‌اند/ حياط خانه‌ي ما گيج است!»
طوفان اين واژه‌ها، پيش ازآن كه انقلاب شعله بكشد، مشروعيت سلطنت را از ميان برده و پايه‌هاي آن را لرزانيده بود! سپانلو روايت مي‌كرد  كه جرقه‌ي انقلاب در آن ده شبِ گرد هم‌آييِ شاعران و نويسندگان  در انستيتو گوته، زده شد.  مي‌بينيد كه دامنه‌ي ماجراي انقلاب و انديشه هاي سياسي تا كجاها كشيده شده بوده؟ و چگونه جغرافیای فرهنگ و ادبیات را هم مانند جغرافیای جامعه فرا گرفته بود؟ در اين جا قدري حاشيه مي‌روم و يك پرانتز بزرگ باز مي‌كنم تا به يك سوءتفاهم كه در جامعه‌ي ما مي‌چرخد، بپردازم. در دهه‌هاي اخير، برخي از ساده لوحان چنين تصور مي‌كنند كه اگر مثلا چند نفر از دست اندركاران انقلاب در زنجان، خود را از ماجراها كنار مي كشيدند، انقلاب به وقوع نمي پيوست و عصر گل و بلبل ادامه مي‌يافت و آن ها، امروز غرق در نعمت و رفاه و آسايش بودند! هم چنين  در اين سال‌ها، در واكنش به وضعيت سياسي بعد از انقلاب، غالباً چنين القاء مي شود كه  در انقلاب 57، همه مي دانستند كه چه نمي‌خواهند، اما هيچ كس نمي دانست كه چه مي خواهد! در حالي كه يك تامل در تاريخ انقلاب در ايران معاصر، كه ريشه‌هاي آن تا يك قرن پيش از آن تاريخ، فرورفته است؛ نشان خواهد داد كه انقلاب 57، آتشي بود كه بعد از سركوب انقلاب مشروطه به دست قدرت‌هاي بيگانه، زير خاكستر رفته و بعد از آن در هر مجالي سر بر آورده و شعله كشيده، و بلندترين شعله‌ي آن انقلاب 57 بوده است! انقلاب 57 نه تنها مي دانست كه چه مي‌خواهد، بلكه به گمان من، اين انقلاب، انقلاب فرهيختگان، و فرهيخته‌ترين انقلاب‌ها بود! انقلابي كه وقتي هوشنگ ابتهاج سايه- سرودش را ساخت و آن سرود، در صداي شجريان  در آسمان ايران طنين انداخت كه:  «ايران اي سراي اميد/  بر بامت سپيده دميد.» مي‌توان گفت كه پرشكوه‌ترين لحظه‌ي تاريخ ايران را رقم زد! ميـشل فوكو، كه روشنفكران اروپايي در آن سال‌ها به سرش قسم مي‌خوردند؛ وقتي كه صحنه‌هايي از آن انقلاب را ديد؛ گفت: «ايران، روحِ يك جهان بي روح!» چگونه مي‌شود ادعا كرد كه شاملو و سايه و براهني و سپانلو و بيضايي و هما ناطق و شجريان و آريان‌پور و صدها عضو كانون نويسندگان، و بسياري از چهره‌هاي علمي و سياسي و فكري و روشنفكري كه پيشاهنگان انقلاب ايران شدند، در كنار رهبران جبهه‌ي ملي وجريان‌هاي سياسيِ مذهبي‌وماركسيستي و نسل‌هاي دانشگاهي ندانسته باشند كه چه مي‌خواهند؟ اگر اينان ندانسته باشند كه چه مي‌خواهند، پس چه كسي خواهـد دانسـت كه چه مي‌خواهد؟  در آن سال‌ها، اعضاي كانون نويسندگان ايران، پيش از هر چيز، آزادي انديشيدن و گفتن و نوشتن مي‌خواستند، هم‌چنان كه رهبران جبهه‌ي ملي هم‌چنان كه رهبران جبهه‌ي ملي، استقلال ملی و برچيده شدن سلطه‌ي قدرت‌هاي بيگانه بر كشور را برجسته می‌کردند و جريان‌هاي چپ مذهبي يا ماركسيستي، عدالت اجتماعي و اقتصادي فریاد مي‌زدند، نهضت آزادي از شاه مي‌خواست كه به قانون اساسي پاي بند بماند و سلطنت كند، نه حكومت.  و مذهبي‌هاي سنتي هم با سياست‌هاي ضد ديني حكومت مسئله داشتند، و می‌توان گفت که مجموعه‌ی اين جريان‌ها، همه‌ی آنچه را که یک ملت، در هر دوره‌اي مي‌خواهد، اعلام كرده بودند و ابهامي در ميان نمانده بود. اما هر يك از اين جريان‌ها، در كشاكش با حكومت، سال‌هاي بسيار را پشت سر گذاشته بودند، اما در بادي امر، هيچ يك از آن‌ها، قصد سرنگون كردن حكومت را نداشتند! و فقط لجاجت‌هاي استبدانه‌ي شاه بود كه كار را به انقلاب و سقوط سلطنت كشانيد!  و گوياتقدير سياسي ايران آن بود كه همه‌ي آن جريان‌ها، در يك تلاقي‌گاه تاريخي و در يك انقلاب فراگير كه وقوع آن حتي يكي دو سال پييش از آن هم به ذهن كسي خطور نمي‌كرد،  در كنار يكديگر قرار گيرند و آن‌گاه در اين ميان، جريان‌هايي كه پشتوانه‌ي توده‌اي گسترده‌تري داشتند، گوي از حريفان بربايند و سرنوشت انقلاب و كشور را تعيين كنند و آن را در انحصار خود بگيرند و پس از گذشت چند سال، انحصار طلبي را به جايي برسانند كه همه ي آن پيشاهنگان انقلاب را ناديده بگذارند و اعتنايي به كسي نكنند، و حتي بي‌اعتنا به شعارها و آرمان‌هاي انقلاب، منويات خود را پيش ببرند! البته در پيش آمدن وضع موجود، نمي‌توان نقش برخي از گروه‌هاي راديكال را ناديده گرفت، اما حتي چنين مسئله‌هايي هم نمي‌تواند همه‌ي رفتارهاي انحصارطلبانه و حذف همه‌ي  حريفان را توجيه كند!  
چيزي كه آن انقلاب پر شكوه را به چنين فرجامي رسانید، همين رفتارهاي انحصارطلبانه بود! ا انحصار طلبي هم كه به اصطلاح، مادر تمام بلاهاست! و هم‌چنان كه تسامح و بلند نظري، فراهم آورنده‌ي اقتدار و تمدن و پيشرفت و اخلاق و اعتماد و علم و خلاقيت و چيزهاي ديگر است، انحصارطلبي و تنگ نظري هم، همه‌ي اين را يك جا مي‌خشكاند! اما ارزش هيچ پديده‌ي اجتماعي را نبايد با فرجامي كه براي آن رقم مي‌زنند، يا بلايي كه بر سر آن مي‌آوردند، ارزيابي كرد و گرنه  در تاريخ زندگي انساني، هيچ انديشه و آييني نيست كه به چنين فرجامي دچار نشده باشد! امروز در گوشه‌اي از جهان-ميانمار- به نام بودايي‌گري، نسل‌كشي و پاك‌سازي قومي مي‌كنند، آيا مي توان با استناد به چنين رفتارهايي، آيين بودا را كه پيروان خود را حتي از كشتن پشه‌اي نهي مي‌كرد، محكوم ساخت؟ تري ايگلتون، متفكر برجسته ي انگليسي و از چهره هاي مشهور نئوماركسيست، در پاسخ به كساني كه فروپاشي شوروي را به معناي شكست ماركسيسم جلوه مي دادند، و نه شكستِ آن ميراثي كه استالين برجا گذاشته بود؛ گفته است كه «آنچه در روسيه‌ي شوروي شكست خورد؛ همان اندازه‌ی ماركسيستي بود كه تفتيش عقايد، مسيحي بود.»(ايگلتون، ماركسيسم و نقد ادبي) در جاي ديگر هم گفته‌ام كه براي يك داوري درست در كار انقلاب ايران و پي‌آمدهاي آن، بايد سه مسئله را از هم تفكيك كرد و هركدام از آن را جداگانه و در جاي خود بررسي و ارزيابي نمود: رژيم پيش از انقلاب، انقلاب، و رژيم بعد از انقلاب. رژيم پيش از انقلاب، يك رژيم استبدادي بسته و آشتي‌ناپذير بود كه همه‌ي روزنه‌ها را بر روي جريان‌هاي فكري-سياسي بسته بود و همه را به سانسور و زندان و زنجير و داغ و درفش حواله مي‌داد. نظام خودكامگي، راه را برهرگونه فكر و انديشه‌اي  مسدود كرده بود و شعاع ممنوعيت، حتي دامن يكايك واژه‌ها را هم مي‌گرفت! تا جايي كه حتي واژه‌هاي شعر شاعري مانند سپهري را هم زير تيغ سانسور مي‌بُرد! نوشته‌اند كه سپهري در مصرعِ «قتل يك شاعر به دست گل يخ» به جاي گلِ يخ، گلِ سرخ آورده بود، و وقتي كه هشت كتاب او زير چاپ رفت، بايد از صافي سانسور و مميّزي مي‌گذشت. سهراب گفته بود كه اگر تغيير زيادي از من بخواهند، از چاپ كتا ب صرف‌نظر مي كنم.سرانجام از او خواستند كه به جاي «گل سرخ»، از «گل يخ» استفاده كند. [چون] در آن زمان، شاعر كمونيست ضد شاه در زندان به سر مي‌برد و مي‌ترسيدند اين واژه، نام وي را در ذهن‌ها تداعي كند!»  (سهراب، مرغ مهاجر،99)  در حالي كه سپهري خود، با شاعران ديگر بر سر اين كه شعر را سياسي كرده‌اند، درگيري داشت و گاه، كار آن‌ها را اين گونه به طنز و تمسخر مي‌سپرد كه: «من قطاري ديدم كه سياست مي‌ برد/ و چه خالي مي‌رفت!»
 سانسور استبداد حتي رنگ روي جلد كتاب‌ها را هم تفسير به نوعي تبليغ عليه حكومت مي‌كرد و نويسندگان آن‌ها را به  بازخواست مي‌كشيد! ناصرالدين صاحب‌الزماني، از نخستين روان شناسان تحصيل كرده‌ي خارج بود كه به كشور برگشته بود و چند كتاب در روان‌شناسي انتشار داده بود كه بعضي از آن‌ها متناسب با موضوعِ خود، رنگ خاصي بر روی جلد داشت، مثل زرد يا سياه. مسئولان سانسور، يقه‌ي او را گرفته بودند كه چرا كتاب‌هاي تو رنگ زرد يا سياه دارد؟و اين رنگ‌ها را تفسير مي‌كردند به اين كه شما با رنگ سياه عزاي عمومي اعلام كرده‌ايد و مي‌خواهيد بگوييد جوانان ايران مسئله دارند، و رنگ زرد هم يعني احتياط، و آهسته به جلو! (ر.ك: نشريه‌ي دنياي سخن،شماره‌ي 30، سال68) و ده‌ها نمونه از اين رفتارهاي گردانندگان آن حكومت را مي‌توان روايت كرد!  اما شايد مهم‌تر از همه اين كه سانسور استبداد، حتي سراغ سينما، و آنچه كه فيلم‌فارسي خوانده شده و يكي از ابزارهاي حكومت در ترويج شبه مدرنيسم شمرده مي‌شد،هم رفته بود. كارگردان فيلم گوزن‌ها -كيميايي- در يك مصاحبه ي راديويي مي گفت كه دستگاه امنيت حكومت اين فيلم را زير ذره بين گذاشته بود و حتي كار را به جايي رساند كه صحنه‌هاي آخر آن را ماموران ساواك فيلم برداري كردند!  خُب شما بگوييد كه با چنين وضعي چه مي شد كرد؟
اين از رژيم پيش از انقلاب، انقلاب راهم در حد گنجايش اين پاسخ ها نشان دادم كه چه بود. مي ماند سومين مسئله و موضوع، يعني نظام پس از انقلاب كه آن را هم همه‌ي ما در اين سال‌ها تجربه كرده‌ايم و ديده‌ايم كه به جاي برآورده كردن مطالبات آن جريان هاي سازنده ي انقلاب، مشغول كارهايي شد كه آن روزها در برنامه‌ی انقلاب نبود! حال چگونه مي‌شود با استناد به اين رفتارها، هم چهره‌ي آن انقلاب بزرگ را مشوّه كرد و هم آن سركوب و سانسور و استبداد سياسي را آرايش داد و تبديل به يك عصر طلايي كرد؟!    
 جناب دکتر گذشته از این ماجراها، تاثیر شعر کلاسیک ایران بر نویسندگان و شاعران غرب و شرق در قرن‌های نوزدهم و بیستم میلادی امری است که مورد توافق عموم مورخان و منتقدان امروز جهان است ولی امروز شعر و ادبیات ایران در دنیای مهجوری به سر می‌برد و عدم حضور نویسندگان ایران در صف برندگان جایزه‌ی نوبل ادبیات و… حاکی از ناکارآمدی و بی‌اقبالی نسبت به آن است، این حاشیه‌نشینی ناشی از چیست و چه عواملی در آن دخیل است؟
البته شعر سنتي ايران بر روي تعدادي از شاعران اروپا تاثير گذاشته و آن‌ها هم بارها به اين تاثيرگيري‌ها اذعان نموده‌ا‌ند، فردوسي بر ويكتور هوگو و لامارتين و لافونتن، خيام بر فيتز جرالد، سعدي بر آناتول فرانس و…، حافظ بر گوته و آندره ژيد، جامي بر آراگون و…تاثير گذاشته‌اند، در اين ميان سعدي، فرانسه‌ي قرن 18و 19 را به تسخير خود درآورده بود، تا جايي كه يكي از رئيس جمهورهاي اين كشور، از فرط علاقه به سعدي، نام او را بر نام خود افزوده بود و خود را «ماري فرانسوا سعدي كارنو» مي‌خواند و يك فيزيك‌دان هم «نيكولا سعدي» نام گرفته بود!
برخي‌ها مولوي را هم نياي سوررئاليست‌هاي اروپايي خوانده‌اند و البته اين دعوي هيچ‌گونه استبعادي هم ندارد، زيرا، به گفته‌ي يك منتقد برجسته‌ي معاصر-رنه ولك-«هيچ نظريه‌اي از آسمان نازل نمي‌شود و نمي‌تواند داعيه‌ي اصالت و تازگي داشته باشد، حتي نظريه‌ي فرماليست‌ها» (تاريخ نقد جديد،7/268) با اين حساب،  برخي آثار ادبي غرب هم مي‌تواند ريشه در ادبيات كهن شرق داشته باشد. هم‌چنان كه سرچشمه‌ي اصلي تمدن غرب را در تمدن اسلامي عصر زرين فرهنگ ايران نشان داده‌اند با اين وصف، اين تاثيرگذاري را، تاثيرگذاري بر روي همه‌ي شاعران شرق و غرب و تعيين خط سير ادبيات غرب نمي‌‌توان خواند و توافق مورخان ادبي هم بر روي همان تاثيرهاي معدود بوده است. اما ماجرا هرچه كه بوده، حقيقت اين است كه ادبيات غرب، مانند ساحات ديگر حيات غربي‌ها، در دو سده‌ي اخير، ميدان كار را از دست شاعران شرق گرفته است و پيش‌رفت غرب در نقدادبي، نظريه‌ي ادبي، تدوين تكنيك‌هاي شاعري و فنون داستان نويسي- از شكستن وزن شعر تا ابداع اشكال نويسندگي-  تمام معادلات سابق را وارونه كرده است و اين بار غرب است كه آثار ادبي خود را -مانند محصولات توليدي خود- به سرتاسر جهان صادر مي‌كند و ادبيات ايران هم از نيما و هدايت به بعد، شكل و شمايل غربي گرفته و گاه هم از روي دست آن‌ها گرته‌برداري كرده است! با اين وصف، احتمال اين كه ادبيات معاصر ما، در صف برندگان نوبل قرار گيرد، اگر هم منتفي نباشد، بسيار اند ك است. اصلاً امروز، برخلاف قرن‌هاي 18و19 شرق و غرب در دو فضاي متفاوت نفس مي‌كشند و اگر هم شرق، اقتباس‌ها يا تقليداتي از غرب بكند، غربي‌ها خود را بسيار بالاتر از آن مي‌دانند كه در این زمينه‌ها اعتنايي به آثار جديد شرق و یا ادعات آن نشان دهند! بگذريم از اين كه بعضي وقت‌ها جايزه‌ي نوبل هم با حساب وكتاب‌هايي اهدا مي‌شود كه قضيه را قدري مشكوك نشان مي‌دهد!  
 شما به نیما و هدایت اشاره کردید و حتما تایید می‌کنید که دهه‌ی چهل به نوعی دهه‌ی تثبیت شعر نیمایی و نظریه‌ی ادبی نیما بود و امروزه اگر چه جریان شعر متجدد ما بر مبنای اندیشه‌‌ی فرارونده‌ی نیما پیش می‌رود با این همه جریان شعر نیمایی از دهه‌ی ۶۰ به بعد دچار ایستایی شد و به مرور از صحنه‌ی ادبی ما عقب نشینی کرد، شما دلایل این رکود و رخوت پیش آمده برای شعر نیمایی را در چه می‌دانید؟
اگر «جريان شعر متجدد ما بر مبناي انديشه‌ي فرارونده‌ي نيما پيش مي رود» كه قاعدتاً نبايد نگران چيزي باشيم! اما گمان مي‌كنم ماجرا در شكل ديگري جريان يافته است. شعر نيما، نه در آن سال‌ها تنها الگوي پيشِ روي شعر معاصر ايران بود و نه در سال‌هاي اخير، هم‌چنان پيش رفته است. در آن سال‌ها، در كنار دستگاه شعري نيما، دستگاه‌های شاعري ديگري هم پديد آمدند كه هم خود را تعريف كردند، و هم از اشكال شعر نيمايي انتقاد نمودند. انگيزه‌ي اين تفاوت‌ها، چنان كه تفسيرهاي آن شاعران از شعر خود نشان مي‌دهد، از دغدغه‌هاي متفاوت نيما و آن شاعران ريشه مي‌گرفت. نيما غمِ زندگي مردم را داشت، غمي كه به تعبیر او خواب را در چشم ترش مي‌شكست، اما غم برای برخی از آن شاعران غم بي‌دردي‌‌ها و بازي‌هاي شاعرانه و یا غم‌های دیگر بود! غم‌ها و دغدغه‌هاي هوشنگ ايراني يا رويايي و حتي نصرت رحماني و مانند آن‌ها، از نوع غم‌ها و دغدغه‌هاي نيما نبود، در نتيجه در کار بعضی از آن‌ها شكلي از شعر را پديد مي‌آورد كه نيما آن را شعر نمي‌دانست! و يا بهتر بگوييم سرودن آن را لازم نمي‌دانست. اما شاعراني مانند شاملو هم كه دردها و دغدغه‌هايش، عين دغدغه‌ها و دردهاي نيما بود، در شكل و صورت شعر از نيما فاصله گرفتند و راه خود را از او جدا نمودند. اما در هر حال تكنيك شعري نيما در آن سال‌ها تثبيت شد و به قدرتمندترين جريان شعري ايران معاصر تبديل گشت.، و اگر امروز به تعبير شما دچار ايستايي و ركود شده، هم موجبات ديگري دارد و هم اقتضاي زمانه و اقتضاي آيين‌هاي ادبي است كه دوره‌ي رونق‌شان يك روزي به پايان مي‌رسد.  
بله نیما از همان آغاز مخالفانی داشت، علاوه بر مخالفان سنت‌گرای نیما، برخی از شاعران به ظاهر نوگرا نیز نقدهایی بر او داشتندهمانگونه که شما فرمودید  هوشنگ ایرانی یکی از اعتراض‌هایش این بود که چـرا نیـما و شـعر نیـمایی از سنت عرفانی شعرکلاسیک فارسی، روی‌گردان شده است. او می‌خواست این سـنت را دوباره احـیاء کند. او در یکی از مقالاتش رسیدن به عرفان سـنایی را اوج شـاعرانگی و کمال مطلوب هر شاعری می‌داند. به نظر شما کدام استراتژی سرنوشت رهایی بخش شعر معاصر ماست؟
مي‌توان گفت كه هيچ كدام! و چنان که دیدیم در همان روزگار نيما تعدادي از شاگردان برجسته‌ي او، مانند توللي، شاملو، و… راه خود را از او جدا مي‌كنند و در تبيين آيين‌هاي شعري خود، بيانيه و مرام‌نامه هم صادر مي‌كنند و شرح و تفسيرهايي گاه عميق‌تر از شرح و تفسيرهاي نيما هم از شعر خود ارائه مي‌دهند! در دوره‌هاي بعد هم برخي شيوه‌هاي تازه در شاعري پديد مي‌آيد كه شباهت چنداني با آنچه كه نيما جست و جو مي‌كرد، ندارد. برخي از اين نحله‌ها، در دغدغه‌هاي اجتماعي با نيما تفاوت داشته‌اند، مانند سپهري و رحماني و رويايي و…، برخي ديگر در ساز و كار شعر، مانند همان هوشنگ ايراني و رويايي و پايه‌گذاران شعر حجم و پلاستيك و مانند آن‌ها، و بعضي در چيزهاي ديگر. چنين نيست كه نيما خط مشي شاعري را براي هميشه تعيين كرده و تكليف همه را تا آخر روشن نموده باشد. جهان شعر، جهان ابداع و آفرينش است و هر روزگاري ردّ پاي خود را در آن مي‌گذارد و مي‌گذرد، نيما هم تاثير خود را بر شعر فارسي كه البته تاثير بزرگي هم بود، گذاشت و گذشت.
اما از همه‌ي اين‌ها كه بگذريم، من نمي‌دانم كه هوشنگ ايراني براي هدايت نيما، چرا به سراغ سنايي رفته و-به اصطلاح- چرا از ميان پيمبران، جرجيس را انتخاب كرده است!؟ اگر او عرفان سنايي را اوج شاعرانگي و كمال مطلوب شاعري دانسته باشد؛ حقيقتاً بايد گفت كه نه از عرفان چيزي مي‌دانسته و نه از كمال مطلوب شاعري! شعر صوفيانه‌ي سنايي -آن چنان كه در حديقه مي‌بينيم- به تاييد خاص و عام، و ايراني و غير ايراني، شعري است خشك و سرد و خالي از لطافت! عرفان او هم كه ملغمه‌ي آشفته‌اي است از همه چيز، از قشري‌گري و خشك‌انديشي و تناقض‌گويي و دشنام دادن‌های چاله‌میدانی و بسياري چيزهاي ديگر، حتي مديحه‌گويي كه در عرفان و تصوف هيچ جايي ندارد، در حديقه‌ي او را يافته است! ايراني اگر شعر عرفاني داشته، قاعدتاً بايد سراغ مولوي مي‌رفت،كه قلّه‌ي عرفان مشرق زمين است، و نه سنايي! مي‌توان گفت كه تفاوت ميان اين دو، تفاوتي است از زمين تا آسمان، هرچند كه مولوي خود را متاثر از سنايي هم خوانده باشد! اما اشكال بزرگ‌تر از اين در كار هوشنگ ايراني اين است كه اولاً او اصلاً اهل اين كارها نبود! او مشغوليت‌هاي ديگري داشت و معمولا مشغول بازي‌هاي صورت گرايانه بود! چنان كه يك بار شعري ساخته بود، از بس كه نامفهوم و بي‌معني بود وقتي شاملو آن را خواند، گفت: هوشنگ افريقايي! چنين كسي چرا دغدغه‌ي عرفان و صوفي‌گري داشته باشد؟ ثانيا، او چنين رهنمودي را به شاعري مي‌دهد كه آن شاعر اصلاً در چنين عوالمي نبوده است! نيما بنيان‌هاي تفكر انديشيده و حساب شده‌اي داشت. او يك شاعر تازه كار و در جست‌و‌جوي راه نبود تا ايراني راه هدايت را به او نشان دهد. قرينه‌هاي متعدد در آثار نيما نشان مي‌دهد كه او آيين خود را در مقابله با هرگونه انديشه و آيين رايج در سرزمين خود برگزيده و بر سر آن پافشاري هم دارد! سنايي كه سهل است، او در برابر حافظ هم فاصله و تفاوت فكري خود را به رخ مي‌كشد و ريشه‌هاي آن را نشان مي‌دهد! او با اعتقاد به سرشت عرفاني شعر حافظ، جدال خود را با چنين انديشه‌هايي اين گونه اعلام مي‌كند: «حافظا اين چه كيد و دروغي است/ كز زبان مي و جام و ساقي است؟/ نالي ار تا ابد باورم نيست،/ كه بر آن عشق‌بازی كه باقي است!/  من بر آن عاشقم كه رونده‌ست!»
و رونده يعني همين انساني كه روي زمين راه مي‌رود. و اين، يعني نوعي اومانيسم! نيما در همين چند مصرع، تكليف كل عرفان و تصوف ايراني را روشن كرده است، حال از چنين كسي بخواهيم كه راهش را از سنايي بپرسد؟  
 بسیار عالی جناب دکتر، جایگاه نقد را در ادبیات چگونه ارزیابی می‌کنید، آیا نقد، ژانری مستقل است، محملی است برای اندیشیدن و آفریدن و با نقد می‌توان جهان ناشناخته‌ای را کشف کرد که حتی آفرینشگر اثر از آن آگاهی ندارد یا نه به تعبیر چخوف منتقدان مثل خرمگس‌هایی هستند كه از شخم زدن زمين توسط اسب‌ها جلوگيری می‌كنند؟
البته كه نقد ژانري جداگانه است و چنان كه شمس قيس ما نشان داده است، كار نقد، چيزي غير از كار شعر است، در روزگار شمس قیس هم شاعران- مانند چخوف- مي‌گفتند كه نقد شعر فقط كار شاعر يا نويسنده است و «جز ايشان را نرسد كه در ردّ و عيب آن سخن گويند» اما شمس مي‌گويد كه «اين غلط است، از بهر آن كه مَثَل شاعر در نظم سخن، همچون استادِ نسّاج است كه پارچه‌هاي زيبا و رنگارنگ مي بافد. و آن را با نقش و نگار مي‌آرايد، اما قيمت آن را جز سمساران و بزازان نمي دانند. ( المعجم،333، با اندكي تغيير در واژه ها) هرچند كه شمس مسئله‌ي نقد شعر را چيزي جدا از شاعري مي‌داند، اما سخن او هم قدری اشكال دارد و آن اين است كه شاعران يا نويسندگان نقادي نمي‌دانند. در حالي كه بيشتر شاعران و نويسندگان، به ويژه در دوره‌هاي جديد، نقادان برجسته‌اي هم بوده‌اند و درنتيجه در شعر خود نقادانه مي‌نگريستند و از اين رو مي‌دانستند كه چه مي كنند! چنان كه در ايران معاصر، بخش عمده‌اي از نقد شعر از سوي شاعران ارائه شده است، و نقدي كه برخي از اين شاعران ارائه داده اند، گاه دقيق‌تر و انديشيده‌تر از نقد نقادان حرفه‌اي بوده است. اما در هرحال،  نقادان حرفه‌اي نيز در پيش بردن كار ادبيات در هر دوره راه گشايي مي‌كنند. نمي‌دانم كه چخوف با كدام تيپ از نقادان عصر خود مواجه بوده است و آنان در آثار او انگشت بر چه چيزهايي نهاده بودند كه فريادش از دست آنان بلند شده و با اين تعبيري كه به كار برده، نقادان را براي هميشه، قدري بي‌اعتبار كرده است؟ در حالي كه نقادان كاردان مي‌توانند حتي در اصلاح كار نويسنده‌اي مانند چخوف هم كارآيي نشان دهند! احتمالاً در روزگار چخوف هم، مثل روزگار ما و مثل همه‌ي روزگاران، كار نقادي در دست باندهاي ادبي، تبديل به نوعي زد و بند شده بوده و بيشتر به كار تسويه حساب مي‌آمده تا احساس مسئوليت براي اصلاح و پيش برد  ادبيات!
اما كشف جهان‌هاي ناشناخته در آثار ادبي، چيزي است كه پيوسته در مواجهه با آثار ادبي اتفاق مي‌افتد، به ويژه آثاري كه استعداد تفسيرهاي متفاوت را داشته باشند. از نمونه هاي آشناي اين كار، تفسيرهاي براهني از برخي ابيات غزل‌هاي شمس و يا آن تفسيرهايي است كه از بوف كور ارائه شده است. اما بديهي است كه اين كار از نوع نقادي نيست. بلكه تاويل متن است كه شاخه‌اي از تفسير متن شمرده مي‌شود و با نقد متن كه بايد نوعي ارزيابي آثار ادبي با ابزارهاي لازم آن باشد؛ تفاوت دارد. تاويل متن يا هرمنوتيك، سخن از چند معنا بودن آثار اصيل ادبي مي‌گويد و در نتيجه جواز كشف معاني متعدد، يا به تعبير شما، جهان‌هاي ناشناخته را براي خواننده و تاويل‌گر صادر مي‌كند. اما در مسئله‌ي كشف معاني، مكتب رولان بارت با اعلام مرگ نويسنده، دست تاويل‌گري را بيش از آنچه كه  هرمنوتيك اعلام كرده بود؛ باز گذاشته است. در اين جا پديد آورنده‌ي اثر، بعد از پديد آوردن آن، ديگر هيچ نسبتي با آن ندارد و اين خواننده است كه هر مفهومي را مي‌تواند از آن بيرون بكشد و هر جهاني را كه مي‌تواند، در آن كشف كند.      
همانگونه که شما فرمودید نقد و نظر شاعـران و نویسندگان در دوره‌ی جدیـد راه‌گشا بوده است در دهه‌ی چـهل نیز که می‌توان آن رادوره‌ی تکوین نقدادبی جدید در ایران دانست، افرادی چون براهـنی، رویایی، حقـوقی، دستغیب،  مهرداد صمدی، اسماعیل نـوری اعلا دراین دهـه به طـور جـدی برای کتاب‌های شعر نقد نوشتند.اگرچه پیشینه‌ی نقدادبی ایران به عصر مشروطه برمی‌گردد امادر دهه‌ی۴۰ به صورت یک جریان جدی درکنار ادبیات تاثیرگسترده‌ای برروی آن گذاشت حال بعد از گذشت بیش از نیم قرن از آن عصر، نقد ادبی ما در چه وضعیتی قرار دارد آیاتوانسته راه‌های جدیدی را بر روی شعر و داستان ما بگشاید یا تاثیر معنادارای نداشته است؟
حقيقت اين است كه در حال حاضر، وضعيت نقد ادبي هم، مانند وضعيت شعر و داستان و ژانرهاي ديگر، چندان تعريفي ندارد و اگر به ياد بياوريم كه اساساً نقد ادبي در اين سرزمين از همان آغاز، برخلاف شعر، هيچ‌گاه وضعيت مطلوبي نداشته است، قضيه قدري طبيعي خواهد بود! اصلاً در اين سال‌ها، نوعي ركود و زمين‌گير شدگي همه‌ي حوزه‌هاي فكر و انديشه و ادبيات را فراگرفته است. پيش از اين كساني مانند فوكو ياما، از پايان تاريخ و پايان ايدئولوژي و مانند اين‌ها سخن مي‌گفتند، اما گويا امروز بايد از پايان همه چيز سخن گفت! پايان ادبيات، پايان نقد ادبي و شعر و داستان و پژوهش‌هاي ادبي و… موجبات اين رخوت و ركود چيست؟ نمي‌دانم! اما چند احتمال مي‌توانم بدهم، پيش از هر چيز يك سرخوردگي فكري، سياسي و علمي ا ست كه جامعه‌ي ما در سال‌هاي اخير با آن رو به رو بوده است. در اين سال‌ها بي‌اعتباري دانش و تحصيل، در برابر ثروت و سرمايه و زد و بندهاي چند صد ميلياردي، اعتبار همه چيز را از ميان برده وتاثيري ويرانگر بر روي نسل هاي جديد گذاشته است. اين است كه دغدغه‌هاي روزانه‌ي اين نسل‌ها، پيش از هر چيز، دغدغه‌ي اقتصاد و معيشت است و نه علم و دانش و به ويژه ادبيات! اگر در اين شركت‌هاي دانش‌بنيان هم آثاري از علم و ابداع و اختراع ديده مي‌شود، اثر درآمدهايي است كه در ديگر كانون‌هاي علمي، خبري از آن‌ها نيست! غلبه‌ي انگيزه‌هاي مادي و معيشتي كه فضاي فكري جامعه‌ي ما را در سيطره‌ي خود گرفته است،  جايي براي انگيزه‌هاي علمي و ادبي و معنوي باقي نگذاشته است . شما ببينيد در اين شهر سالن يك دانشگاه به جاي اين كه مركز برگزاري همايش‌ها و سمينارهاي دانشگاهي، و رفت و آمد چهره هاي علمي باشد؛ محل برگزاري مجالس ترحيم شده است تا از اين طريق درآمدي براي دانشگاه كسب كنند! اما براي يك نشست علمي، مثلاً بزرگداشت مجله ي بخارا و مدير آن، چند وجب جا پيدا نمي‌توان كرد! در حالي كه اگر اين جامعه حقيقتاً با همان ارزش هاي ديني هم مي چرخيد، بايد انگيزه ها و نشانه‌هاي علم ودانش از در و ديوار آن مي جوشيد، دست كم دغدغه‌هاي هم در كنار اين دغدغه هاي معيشتي جايي مي داشت. حال با اين وضعيت برخي ها انتظار رسيدن به يك تمدن را هم مي‌كشند! و ديگري تغيير وضعيتي است كه در فضاي فرهنگي جامعه و جهان پيدا شده و آن، شيوع اشكالي از مشغوليت‌هاي آسان، و به ويژه اشتغال به فضاي مجازي و بازي‌ها و سرگرمي‌هاي آن، و بسنده كردن قرائت نوشته‌هاي بريده، بريده و تكه پاره كه جاي مطالعات ممتد و دشوار را گرفته است. از اين رو شايد بتوان از چيزي به نام تغيير خلق و خو، تغيير اخلاق و اعتقادات، و حتي نوعي ژن هم در اين نسل‌ها سخن گفت كه پشت كار رشك انگيز نسل‌هاي پيش را تبديل به سرسري زيستن و از دشواري‌ها گريختن كرده است! اگر شاعران و نويسندگان نسل‌هاي پيش، عصر زريني از انديشه و دانش و ادبيات آفريدند، در اثر ايمان به علم و پشت‌كار شگفتي بود كه در كار آن نشان دارد. زرين‌كوب،پاهاي خود را در آب حوض مي‌برد تا غلبه‌ي خواب مانع از مطالعه‌اش نشود. امروز از اين پشت‌كارها در كسي نيست. آبدارچي دانشگاه تهران نقل مي‌كرد كه هر روز چند بار چاي دكتر معين را عوض مي‌كردم و او به قدري غرق در مطالعات خود بود كه آخر سر هم فرصت نمي‌كرد آن را بخورد! امروز در راهرو دانشكده‌ها، استادان استكان به دست در فاصله‌ي آبدارخانه و اتاق خود در رفت و آمدند، و بعضي‌ها هم در اتاق خود يك قهوه‌خانه به راه انداخته‌اند! در هر صورت هر يك از اين مسائل مي‌تواند در وضعيتِ پيش آمده موثر بوده باشد. اما در اين جا نكته‌ي ديگري را هم يادآوري كنم تا تحليل نادرست قضايا مانع از چاره‌گري درست براي آن نباشد. ممكن است كساني در وهله‌ي اول، ريشه‌ي اين ركود و زمين‌گيري را در نظام سياسي و مسائلي مانند شكل حكومت يا سیاست‌هاي جاري در كشور بدانند، اما در عين آن كه چنين تاثيراتي را نمي‌توان ناديده گرفت، بايد گفت كه قرينه‌هاي متعددي نشان مي دهند كه انديشه و ادبيات در تاريك‌ترين دوره‌هاي سياسي هم، دوره‌هايي از شكوفايي و بالندگي را به نمايش گذاشته است و برجسته‌ترين نشانه‌ي آن هم، همين دهه‌هاي 40 و 50 است كه ادبيات وانديشه، عليه آن شكل گرفت! اين است كه يك متفكر معاصر درست گفته است كه «خطاست اگر بپنداريم كه ادبيات و هنر، لزوماً تحت شرايط و اوضاع آزادتر، بيش از آنچه تحت شرايط و اوضاع استبدادي شكوفا نمي‌شود، رونق مي‌يابد، اغلب قضيه برعكس است! (د.س.ميرسكي، تاریخ ادبيات روس،28)                
جناب دکتر،شعر و سینما چه رابطه‌ای باهم دارند؟ از آنجایی که شعر به برکت تصویر هست می‌شود حال آنکه نثر سراسر توصیف است، با این حساب اگر بگوییم تصویر متعلق به سینماست چون نهاد اصلی سینما،تصویر است و روح آن را بر پا می‌دارد و به تعبیر آیزنشتاین که خود فیلسوف سینما به شمار می‌رود فکر سینما از آغاز جهان وجود داشته است و تفکری قدیمی و ازلی است، از تصاویر شگرف از علائم هیروگلیف گرفته تا آثار فلوبر و غیره همگی متعلق به سینماست و خلق این تصاویر سینمایی به هنرهای دیگر اعتبار بخشیده است با این حساب آیا می‌شود گفت قبل از اینکه سینما وامدار ادبیات باشد ادبیات از سینما تغذیه کرده است؟
اگر با اين تلقي به سينما نگاه كنيم كه هر تصويري، حتي «علائم هيروگليف» نوعي سينما بوده است، آن‌گاه اين تعبير از تاريخ سينما درست خواهد بود. اما هر تصويري كه سينما – در معني رايج آن- نيست تا از آغاز جهان وجود داشته باشد. چرا قضيه را در شكل درست آن طرح نكنيم؟ واقعيت اين است كه تصوير براي انسان نوعي ابزار بيان بوده است، اين است كه در هر دوره‌اي به تناسب توانايي‌هاي خود، شكلي از بيان را به نمايش درآورده است، ابتدا با نقش‌هاي هيروگليف، بعد با نقش و نگارها ي ديگر بر روي سنگ و سفال و مانند آن، آنگاه با تصويرهاي خيال در شعر، و… و سرانجام در تصويرهاي سينما. در هرحال، سينما هنر هفتم است، يعني بعد از هنرهاي ديگر و از جمله هنرهاي ادبي پديدآمده است، در نتيجه ادبيات نمي‌تواند از آن ريشه گرفته باشد و شايد عكس قضيه درست‌تر باشد، يكي تصويرهاي شعري در تكامل خود، تبديل به تصويرهاي سينمايي شده باشد.در هر حال تصوير در سينما، با تصوير در ادبيات متفاوت است. تصويرهاي ادبي ساخته‌ي خيال است، در حالي كه تصوير در سينما، تصوير فيزيكي است. سينما مي‌تواند هم چیزهایی را  از ادبيات بگيرد و تا امروز هم گرفته است، و هم در تصويرسازي گوشه‌ي چشمي هم به تصويرهاي ادبي داشته باشد، اما تا امروز من خبر ندارم كه ادبيات چيزي از سينما گرفته باشد.